وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

:(

دلم میخواد یه عالمه حرف از جنس زنونه...تا حدی هم احمقانه بزنم...

دلم میخواد یه روز صبح تا شب هر چی دوست دارم بگم...

دلم میخواد بگم چی دوست ندارم....دلم میخواد گوش کنه...

دلم میخواد به جای نشون دادن قدرت ساعت ها ضعف نشون بدم...

دلم نمیخواد رو پاهای خودم وایسم...دلم میخواد تکیه کنم...

دلم میخواد تو به تمام اینا گوش بدی...و بعدش اعتراض نکنی...

چی؟ چی؟ دارم باز نق میزنم....؟؟؟
ببخشید حواسم نبود...
دلم میخواست بعد از همه ی اینا بازم بهم لبخند میزنی...
کجا میری...وایسا!!!! داشتم میگفتم باز دلم چی میخواد......

(:

جالب اینجاست که بین این همه چیز خوب و اتفاق قشنگ که تو هر روز زندگیم میفته....تنها مسئله ای که منو وادار به نوشتن میکنه...همون جوش روی دماغه!!!

تازگی ها تبدیل به موی دماغ شده!!!
نمیره...


اضطراب و تو نگاهش یادم نمیره...

دست ما کوتاه

همیشه وقتی همه چیز خوبه ، باید یه چیزی بیاد که رو اعصابت قدم بزنه...
همه چیز خوبه...
همه چیز خوبه..
هنوزم خوبه...

با نگرانی دور و برت و میپای...

هنوز خوبه...

اه ایول ممکنه یکی از خنده غش کنه تو بغل دوست پسرت...

نگران نشو...
اون هنوز با توه!!!

پس دوباره همه چیز خوبه!

(ذکر شود متن بالا نه تنها کنایه آمیز نیست...بلکه تذکری به خود است!!! سوء تفاهم نشود!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستمان کوتاه و خرما بر نخیل
دستهایمان را بریدیم و به سمت خرماها پرتاب کردیم...
خرماها بر زمین افتاد
ولی
دیگر دستی برای خوردن نداشتیم...

( یادم نیست اینو کی . کجا خوندم...حتا مطمئن نیستم که درست باشه...!!!)