طوفان آمده و رضا را با خود برده.
من دو سه باری دیده بودمش، نزدیک نبودیم. ولی دیده بودمش.
مستی اش را دیده بودم.
حالا دیروز بوده و امروز نبوده.
دیروز ا ًبرین مارتل هم بوده و امروز نیست.
مخش له شده شاید، درخت خودش را پرانده، رسانده و انقدر فشار داده که دیگر چشمهایش ندیده.
عزراییل ایستاده بوده، میخندیده که عجب طوفان احمقانهای.
دوستش هم بوده، با هم میخندیدند.
و بعد عین کوه دو دستی فشار داده تا خورد شده و بلند بلند فریاد زده:
ایلیــــــــــــا
ایلیــــــا
...
و ایلیا دستش را گرفته.
عالییییی