من نشسته بودم توی خانهمنتظر بودم که آمادگی پیدا کنم و بروم دانشگاهنمیامدمن تنها بودم تلفن زنگ زدو من برگشتم به ایرانبه ایران لعنتیهمه به من نگاه میکردند وقتی وارد شدمنمیشد نفس کشید و من شرمنده بودممادر را بغل کردم ، گفتم :من شرمندهامپدرم مرا تا ابد شرمنده خودش و مادرم و برادرم کرد
انگار که دارد یادم میرود...
هیچ چیز برای مادر نماند و تنها شد
و من ندیدمش
من نبودم وقتی پدر مرد.غم بزرگی است، انگار که فراموش نمیشود هرگز و هی بزرگ و بزرگتر میشود.