برایم ثانیههای حال و لحظه مقدس شدند از همیشه بیش تر برای گریز از دیروز و فردایم.
ابر و باران و باد را میکشم توی وجودم و روی پوستم میگذارم خنکای این روزها را مرهم زخم دیرینه و یادآور سرخوشی و جوانی.
شهرم را درنوردم از همه طرف تا ذرهاش را جا نگذاشته باشم ندیده.
داستانهایش را مینویسم تا یادم باشد چرا آنگونه شد و میدانم که خواهم دانست چرا.
دردی است جامعه را این روزها که درمانش نیست و هجرت چارهاش.
دردی است قلب را که درمانش آرامش است و طبیعت چارهاش.
دردیاست آسمان را این روزها که چارهاش رگبار است و بس...
شب که خواب است دستم را فرو میکنم لای دستش و نگاه میکنم به دیوار، رویاهایم را میشمارم تا خود صبح که آفتاب زد.
یک چهارچوب میکشم و تعریف میکنم حریم را، کلماتم را، نگاهم را، احساسم را و اضافهاش را تیغ میزنم.
گوشه چادرش را میگیرم و میگذارم روی چشمهایم.
لحظههای وصل را میشمارم تا بیایند و بخوابم توی آغوشش و دیوار را نگاه کنم و رویاهایم را برایش بشمارم تا خود صبح که وصل اگر بیایید مرهمی است بر درد این روزها.
خنده دار ترین حالت امتحان reading موقعی است که به جای خواندن و تست زدن من غرق ماجرای عاشقانهی بحث میشوم که پادشاه سنگدل حاضر نشد به شوالیه بوته یا تخمی برای کاشتن چای بده و میخواست مونوپول چای و توی دستش داشته باشه و بوتههای چای رو ملکهی عاشق زیر خروارها گل قایم کرد و به عنوان سوغات با شوالیه خوشتیپ ( طبق گفتهی ریدینگ) به مملکتش فرستاد و این شد که تونستن اونها هم چای بکارن و بعدها هم فک کنم میلیاردر شدن.
کل بحث راجع به پخش شدن چای در سرتاسر دنیا و همه گیر شدنش بود ویه پاراگراف کوچیک یه داستان عاشقانه داشت و من از تمام بحث جدی چای پرت شدم توی این پاراگراف و خوندم و خوندم.... و کشیدمشون و انیمیشنش روهم ساختم...
بعد سریع تست زدم تا برگردم و اون پاراگراف و بخونم و بخونم و بخونم....
بعد فهمیدم که تست زدن من عین زندگی کردنمه... بقیه رو سریع سریع رد میکنم تا قسمت عاشقانه زندگیم رو هی ببینم و تکرار کنم و توش باشم.
اگه درستش این نباشه ولی قشنگش همینه...
شاید برای همینه که از تکرار جملههام خسته نمیشم... قشنگیه حضورت برای من از همش مهمتره!
وقتی بزرگ میشوی، میبینی که همه چیز چقدر ناگهان آدم بزرگی شده...
انتخاب رنگ و سلیقهات در مورد همه چیز یکهو بزرگ میشود.
حتا نمیفهمی که کی این اتفاق برایت افتاده...
یادم نیِست.
روزی که خشن شدم و حساب شده حرف زدم.
وروزی که حرفهای آدم بزرگها را زدم.
یادم نیست که کی اولین کلیشهها را در مورد اخلاقیات به کار بردم.
دنیا کارهای بدی با روح آدم میکند که عادلانه نیست.
به نظر من کسی که در زندگی از توی تلسکوپ آسمان را ندیده خیلی چیز ها را نفهمیده.
کلا تلسکوپ و میکروسکوپ و هر چیزی سکوپ خیلی هیجان انگیز است.
چشم آدم را باز میکند.
اگر همه اینها هم نشد یک دوربین خوب و لنز برای دیدن کافی است.
گاهی حتا چشم خالی هم خوبه. اصلا فکر کنم نوع دیدنه مهمه حالا مسلح یا ساده؟!
این روزها هوا عالیه . مه از روی کوه میاد پایین و خیلی گاهی به خونمون نزدیک میشه...
هوا ابری میشه بعد آفتاب میشه... بعد دوباره ابری میشه و عین نزدیکای استوا بارون میاد.
و من میمیرم واسهی این هوا.
گاهی میگم اگه یه چشم مسلح داشتم یه ژورنال روزانه از آب وهوای جلوی پنجره درمیاوردم.
کلا این رویا پردازی واسه ی من دیگه خیلی رقت بارشده!
بیخودی آدم گریهاش میگیره وقتی هوا اینجوریه!
Wonderful Counselor, Mighty God, Everlasting Father, Prince of Peace
Joseph, son of David, do not fear to take Mary your wife, for that which is conceived in her is of the Holy Spirit; she will bear a son, and you shall call his name Jesus, for he will save his people from their sins
شاید قسمت من بعد از رنجیدن خاطرت اومدن این متن باشه توی گوگل...
برای غمگین نبودن باید بلافاصله بعد از غمگین شدن مکث کنی و سعی کنی خارق العاده باشی.
و بعد دیگه غمگین نیستی...
ممکنه لاک قرمز آلبالویی به دستهات بزنی یا سعی کنی با خودت انگلیسی حرف بزنی تنها کاری که باید بکنی اینه که سعی کنی بهترین وجه یا دیوانه ترین وجه ممکن رو از خودت به خودت نشون بدی.وبعدش، در ظرف یک چشم به هم زدن، خوشحالی.
مشکلات درست وقتی که بهشون احتیاج نداری از راه میرسن...
مرگ و میر ، بیماری، بی پولی ، دعوا و خیلی دیگه که ممکنه اصلا تا حالا نیومده باشن.
و تو آرزو میکنی فقط یکی، فقط اگه یکیشون باشه توی لحظه عالی میشهو تو از پسش بر میای.
و این طبق قوانین مورفی اتفاق نمیافته.
خلاصه این چند وقته انقدر فکر توی ذهنم هست که وقت نمیکنم بنویسم...
ولی توی مخم همش دارم جملههای خدا در میارم.
تا ببینم چی میشه!