گفتم بیایم ببینم این خانه ویران هنوز پابرجاست؟
هنوز پابرجا بود
هیچی نمانده از من، از آن من، از آنی که بود اول اینجا.
کجاست اصلن آن منی که مینوشت و سانسور نمیکرد؟
الان با خودم هم توی خودم حرف نمیزنم
خواب دیدم که به دنبال کلمه ای میگردم...
که حتا توضیحش هم سخت است.
توضیح لحظه حالت و یا نگاهی است که ...
نمیشود توضیح داد.
باید از شاعری پرسید
یا انسانی...
مادرم هم اینجا بود
دیشب گذاشتمش فرودگاه
آمدم خانه
فکر کنم تا ۴ صبح گریه کردم
انگار یک جوری رفت
که دلم را برد
این عشق را اینجوری هرگز نفهمیدم.
خودم هم نمیدانم چه طور است که اینجوری است.
چطور است که دل آدم خوب نمیشود، به معشوق هم که میرسی باز عشق درد دارد.
انگار نرسیدهای.
جای دست ها و چشمهایش همیشه خالیست. حتا وقتی در دستت است.
انگار باید آب شوی و در رگ هایش جاری... تا خیالت راحت باشد که رسیدهای!
قلب آدم همیشه از عشق درد میکند. خوب نمیشود. عاشقی تمام نمیشود.
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
نگران نبوده
دیده که رفته و برگشته و سخت بوده
ولی غصه نخورده که تسلیم بوده از اول اول، عین بقیه اتفاقای مهم.
همیشه وقتی تسلیم بوده بُرده...
بعد ها که گردنکشی کرده همیشه یه جوری باخته و کم داشته
میخواسته هفت روز روزه سکوت بگیرد.
یا هفت روز گشنگی بکشه
ولی نشده هیچ وقت که خودش رو محک بزنه...
قلبش را جِر داده بودند، دست کرده بودند تویش و کشیده بودند بیرون...
دیده بود که به صلیبش زدند و شرحه شرحهاش کردند
دیده بود زخمهای مسیح باز مصلوب را
قفسه سینهاش درد میکرد، بعد دستش درد گرفت، بعد آن دستش، بعد سرش و گلویش
کم کم تمامی دردهایش را خودش تجربه میکرد.
و بعد گفته بود جیزس به فریادم برس.
یواش و آرام
رد شده از کنار تمام حرفهای تیز که دامنش نگیرد و پاره نشود.
گفته باد که بوزد میدهم موهایم را ببرد از این مزرعه آتش
که لعنت کند آنها را که بخلشان آمد و باز نکردند حتا یک بار تا نوازش کنند این زنجیر بافته از غم...
دوباره آمده آرام کرده خودش را، بغل کرده و اشکی ریخته که
تاوان عشق است و چه باید کرد جز جان دادن.
ایستاده، مترسک را صاف کرده و خوشه ها را چیده...
نازک دل شده ام، انگار که قوی نیستم.
حرفهایش نشسته روی دلم، تلنبار شده
غمگین شده ام انقدر که نمیتوانم صحنه مرگ جیرایا را دوباره ببینم.
نمیتوانم، یک هفته است گیر کرده ام، مهم تر غم ناروتو را بعد از مرگ استادش...
همین شده که ساکت شدهام و منتظر ماندهام شاید اوضاع بهتر شود.
فقط گوش میدهم و روتین همیشگی را رعایت میکنم.
من توانش را ندارم.
به من برس...
براى من تنها بود
وقتى میرقصید هم تنها بود
گذشت.
گفتم که شب ها بال در می اورند. نزدیک گرگ و میش، میایند توى مزرعه و به مرغ هادرس میدهند.
خندیده به حرفم
منم نگاه کردم. گفتم یاد داده اند. تو ساده اى