فکر میکنی آدم ها بیشتر به تو نگاه میکنن یا به خودشون توی صورت تو...؟؟؟
گاهی انگار فقط میخوان بدونن که خودشون چه تاثیری روت گذاشتن ؟! یا عین موش آزمایشگاهی تمرین روابط اجتماعی روت میکنن ... این تو نیستی که مهمی ، هنوز خودشونن که مهم هستن.
گاهی اوقات زندگی کردن خیلی سخت تر از اونی به نظر میاد که همیشه فکر میکنی...
(در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من که به اندازه عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد.)
شاید قرار نیست که همه چیز اونجوری پیش بره...
شاید اونقدر که من گاهی احساس تنهایی میکنم ، بقیه این احساس و نکنن...
شاید اونقدر که من سرسختم برای دیدن ، اونها فقط۲۴ ساعت و حس کردن...
شاید برای همینه که اونها میز و چند بار ترک میکنن و من عین چسب به میز چسبیدم و تک تک ثانیه ها ، نگاهشون میکنم.
شاید من عین همیشه ، دوباره اشتباه فکر کردم.
---------------------------------------------------------------------------------
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند؟
هر چی سعی میکنم که بنویسم نمیشه...
میخواستم بگم این روزها خیلی خوشبختم...
تمام خاطرات این روزها رو بیاد بیار!
یه لکه کوچولو بود روی پیراهنم. تو دیدیش. من ندیدم. فردا دوباره تو دیدیش. من ندیدم. آن فقط یه لکه کوچولو بود. ولی تو آنقدر دیدیش. دیدیش تا اینکه به اندازه کافی بزرگ شد که آنروز عصبانی بشی و داد بزنی چرا من لکه ای به این بزرگی را روی پیراهنم نمی بینم! و من با تعجب به پیراهنم نگاه کردم و آن لکه کوچولو را دیدم. اولش خندیدم. ولی وقتی یاد نگاههای روزهای پیشت افتادم یه جایی از دلم درد گرفت و هیچوقت هم خوب نشد.
آن فقط یک لکه کوچولو بود...
*:
پ.ن : این برای دو نفر نوشته شده، نه یه نفر.
از وقتی که به فول خودم بزرگ شدم ، تریپ کردنم یه جور دیگه شده است. شب ها کنار پنجره بشینم و فکر کنم که دیگه میشه چه جوریا تریپ بود...
میگن جادوگر شهر تاریکی با اون جادوی سیاهش ، قلب پسرهای جوان را اسیر میکنه... و خود اونها رو تا ابد زندانی میکنه...
میگن وقتی میخواد اونها رو مال خودش بکنه ، اول در باغ سبز نشون میده و با زیبایی که داره هیچ کدومشون تا حالا نه نگفتن.
میگن هر یه قلبی که اسیر میکنه زیبا و زیباتر میشه...
آخرین باری که یکی گفت که منو زندانی خودت کردی من بلافاصله به سمت آینه دویدم...