یواش و آرام
رد شده از کنار تمام حرفهای تیز که دامنش نگیرد و پاره نشود.
گفته باد که بوزد میدهم موهایم را ببرد از این مزرعه آتش
که لعنت کند آنها را که بخلشان آمد و باز نکردند حتا یک بار تا نوازش کنند این زنجیر بافته از غم...
دوباره آمده آرام کرده خودش را، بغل کرده و اشکی ریخته که
تاوان عشق است و چه باید کرد جز جان دادن.
ایستاده، مترسک را صاف کرده و خوشه ها را چیده...