ساعت سی دقیقه بامداد آن روز من منتظر بودم که تو روزی از همان روزها بیایی
بیایی و برای همیشه بمانی...
بمانی و تا ابد گرما را هدیه کنی...
مدتها منتظر بودم تا در آغوش گرمت لانه امنی پیدا کنم که به زیباترین زمزمه ها موسیقی عشق را درآن زمزمه میکردی
تو آمدی و من به تمامی از آن تو شدم...
هدیه کردی آرامشی که قولش را داده بودیم... نوری که منتظرش بودیم
ترانه زیبایی که زمزمهاش میکردیم
و ترانهی خوشبختی هر روز و هر لحظه بر زبانم جاری بود
همه جا خنده بر لب از رازی که در دل است و از نوری در قلب از عشقی که تند تند میتپد و از لرزشی که بر اندام میافتد وقتی دستم را
میگیری
درخت خشکی بودم که بارورم کردی... شاخهای که از محبت های بی دریغت جان گرفت
لذت پرواز را با بالهای تو چشیدم
بالهایی که بخشیدی را دریغ نکن
آشیانهی ویران و کورسوی امید و خستگیها همه از بی تجربگیهاست.همه از نادانیهاست. همه از ندانستن قدر هاست
همه جا شادی و زیبایی است تا تو هستی
همه جا نور است و سرور تا تو هستی
همه جا گرم است و امن تا تو میمانی
بدون تو هیچ جا ، هیچ چیز نیست
آشیانه ی عشق و صلح و نور و زیبایی ها همین جاست... آزامش ابدی و ایثار و همدلی همین جاست
در آشیانه ای که تو برایمان ساختهای
قول دادم که بنوازم تمام نازیبیایی ها را
قول دادم که بمانم تا تو میمانی
قول دادم که بسازم تا همیشه و هر چه سخن بود از ابدیت بود و ابدیت
میسازم آشیانههای ویران را
گرم میکنم سرماهای زمستان را
پاک میکنم اشکها را
در میکنم خستگیهایت را
کورسوها را به خورشید های درخشان بدل میکنم
ابرها را میرانم و خورشیدهای تابان را بر میآورم
همه چیز را از نو میسازم اگر تو بخواهی
اگر بدانی که بعد از هزار وچها ر، هزار و پنج را میسازم
اگر نمانی... نمیتوانم