...
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
سهراب سپهری
نه از ماه گرد مغرور
نه از ماهی گلی توی تنگ
نه از ابر بهاری که این روزا برام برف میباره
نه از سیاهی موهام که حال شبو داره
نه از باد وقاصدک
نه از دستهام که سعادت گرمای دستاتو داشتن
سراغ تو رو نمیگیرم
عادت کردهام
که بنشینم
و خاطره و خیال و رویای تو رو
از شب تا صبح
از صبح تا شب
به هم ببافم.
پ.ن : این پیانوی لعنتی چرا با من اینجوری میکنه؟!
توی رویای این بار دیدم
که توی یک ماشین بدون سقف
کنار هم خوشحال برای مردم دست تکان میدهیم
عین کندی
صدای تیر که میآید
من خودم را روی تو پرتاب میکنم
و وقتی که احساس درد و سوزش کردم
تو را نگاه میکنم
که با تعجب به قلب پاره من نگاه میکنی
لبخند میزنم
و در نهایت
رستگار خواهم شد.