راستش امروز بعد از مدتها عکسی باحال تر از شفق قطبی برای تصویر desktop ام پیدا کردم.
عکس lake خونه وقتی که بارون پر اش میکنه و آفتاب کمی میافته توش و عکس ساختمونا توش معلوم میشه و اون ته یه جای سبز و قشنگه .
یاد همه لحظههای قشنگ میافتم که موقع نگاه کردن به اون منظره داشتم.
وقتی تو نبودی و من میرفتم اونجا وایمیستادم و به زندگی با تو فکر میکردم.
وقتی یواشکی لای در و باز میکردم تا هوای بیرون بیاد توی خونه.
خیلی خیلی عالی بود.
فکر کنم این تصویر و از همه بیشتر دوست دارم حتا از شفق قطبی که قراره از نزدیک ببینیم.
میخوام همین الان گوشی رو بردارم و لبخند و روی لبات بیارم ولی میدونم که موفق نمیشم و احتمال اینکه زنگ من برای خوشحال کردنت و ناراحت نخوابیدنت باشه آخرین احتمالته...
برای همین یه شعر برات مینویسم و خیلی عاشقانه برات میخونم تا از اینجا به اونجا برسه یه جوری با تمام احساس میخونم تا از اونی که شنیدی خیلی بهتر باشه.( میدونم نمیشه ولی تلاشم و میکنم)
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
ره رو منزل عشقیم و ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم
با چنین گنج که شد خازن او روح امین
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمدهایم
اونجا ذکر کرده که اگه من طلبکار و پررو ام برای چیه...
از دستم ناراحت نباش.
شب خوش
تفاوتش اینجاست که آدم مجبور باشه یه کاری رو بکنه یا انتخاب کنه که اون کارو بکنه...
فکر نکنم حالت اولش درست باشه...
سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
قسم میخورم
دنیا یک جایش لنگی دارد
یک مشکلی یک جایی هست.
یک چیزی نا تمام مانده.
یک چیزی هست
حس میکنم
نمیدانم تا کی صبر میکند
تا بگوید
کی و کجای این دنیا هنوز یک اشتباهی هست...
باید اول خودم را حسابی بگردم.
دلم تنگ میشود
گاهی
دلم
خیلی
خیلی
تنگ
میشود.
باد
بوی تو را میاورد
از توی چمدانم
تنمان، دستمان
انگار رویا بوده...
توقع بیجاییه اگه فکر کنی که فقط برای شادی روی زمین اومدی...
کی بهت یه همچین چیزاحمقانهای گفته؟
فکر میکنم این روزا چیزی که آدم رو سر پا نگه میداره خاطره یک دست گرم و یک نگاه عاشقانه است که توی تنهاییها یک لبخند کنج لبت میشینه و تا یه مدتی هم بلند نمیشه!
امروز موقعی که داشتم عکس میگرفتم، همش به چیزای خنده داری که راجع به عکس قبلیم گفته بودی فکر میکردم. حسابی خندیدم و یاد تعریف و تمجید و چیزای دیگهای که ازم میگی افتادم...
روز خوبی بود با کلی خاطره و خنده که فقط همراه خود آدمه و حال خود آدم و خوب میکنه.
خلاصه که گاهی بدون اینکه بدونی کلی منو میخندونی.
خوب فکر کنم افسانهها برای این نیستن که به ما بگن اژدها و دیو وجود داره یا نداره... برای این هستن که بگن اگر هم وجود داره در نهایت محکوم به شکسته.
از دیروز که برگشتم تنها احساسی که نسبت به خونه ندارم خونه بودنشه. میخوام پیش تو باشم و همونجا تا ابد بمونم.خیلی خوش گذشت.