به یه چیزایی میشه فکر کرد
مثل اینکه هیچ وقت دیگه توی دنیا جنگ و فقر نباشه...
یا همیشه عشق باشه...
یا...
ولی اینا همش تو مخ من میگذره...
اون میگه که تخیل با واقعیت خیلی فرق داره و من همیشه با اینکه میدونم راست میگه ولی ناراحت میشم.
در یه کلیتی من از خیلی از واقعیت ها ناراحت میشم.
من شاکی ام از اینکه عشق مفهومش تغییر کرده...
مجنون که یه روزی برای همه حکم یه عاشق واقعی رو داشته و قابل احترام بوده الان یه بیمار روانی که خود آزار هم بوده به چشم میاد.
من بهم بر میخوره وقتی ایثار مفهومش و از دست میده...
وقتی از خود گذشتگی مثال زده میشه برای آدم های تو سری خور جامعه. عین اون زنی که از بورسیه اش برای عشقش میگذره!
من ناراحت میشم وقتی یکی یه جایی به طبیعت بد و بیراه میگه...
یا یکی به زیبایی ها توجه نمیکنه...
یا به لمس یه انگشت یا عمق یه نگاه پی نمیبره...
من ناراحت میشم که آدم ها لحظه هاشون و بی هیچ عشقی میگذرونن....
منم ناراحت میشم که لحظه های با هم بودن و از دست میدن.
من دوست ندارم بعد ها یادم بیفته که به کسی بدی کردم...البته کسای که برام ارزش دارن.
من دوست دارم با تمام وجودم دوست داشته باشم...
دوست دارم با تمام وجود دوست داشته بشم.
دوست دارم اجازه داشته باشم که هر چقدر دلم میخواد دوست داشته باشم.
دوست دارم بتونم بهش بگم که چقدر زیاد دوستت دارم. دوست ندام از تخیلاتم به کسی جز اون بگم.