وایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....
یه وبلاگ خوندم که از وبلاگ من هم کوبنده تر بود هم با دل و جرات تر!!!
...
خلاصه این دختر عجب دل شیری داره!
نمیدونم من دل شیرمو کی با شیر پاکتی عوض کردم؟؟
فکر کنم طرفای سال ۱۳۶۳~۱۳۶۴ بود که تو همان موقع تولد یکی گفت پخ و ما فراری شدیم.
یادم میاد اون موقع ها هم میترسیدم و تو تخت مامان وبابام خودم و اون وسط جا میکردم.
الان در سن ۲۱ سالگی و سه ماهگی همچنان وقتی میترسم خودم و اون وسط جا میکنم.
):
اینجاش غم انگیزه که کسی زیاد ازت استقبال نمیکنه...
دیشب مامانم و ساعت ۳ صبح تو راه دستشویی گیر انداختم و گفتم که میشه بیای یه دقیقه کنارم؟
اونم مجبور شد تا صبح با بدبختی رو تخت یه نفره کنارم بخوابه که من نترسم.
اینجاش خوبه که هیچ وقت نمیگن وا...
-----------------------------------------------
آدم های کس خل شروع میکنن به آرشیو جمع کردن..
بقیه اش و نمیتونم بگم.
----------------------------------------------
دارم یه بار دیگه صد سال تنهایی رو میخونم...
اول کتاب عقاید یک دلقک براش نوشتم: علت همه ی آرامش من!
نمیدونم چرا اون موقع به ذهنم نرسید که بگم : دلیل آرامش من! یا یه چیز دیگه که این معنی رو بده...
حتما باید یه جوری مینوشتم که گیج کننده باشه؟؟؟
از خودم وقتی هول میشم و هیجان زده بدم میاد. بیشتر احمق میشم تا خنده دار.
سلام. دوست من.
میخواستم بپرسم هدف شما از راه اندازی این وبلاگ چیه ؟
یه جای این دنیا نیست ما حرف بزنیم ؟؟؟