اولش که آدم با حقیقت ها رو به رو میشود، دلش برای همه چیز تنگ میشود. بعدش دلش دیگر برای هیچ چیز تنگ نمیشود. بعد دوباره دلش تنگ میشود خیلی عمیق و خیلی درد آور. بعد جیغ میکشد و هیچ کس صدای جیغش را نمیشنود و وبلاگی که مینویسد هرگز publish نخواهد شد. فقط تاریکی خواهد بود و یک سری هیولا که اول آدم را میترساند و بعد که آدم متوجه شد که خودش هم هیولاست دیگر عادی میشود. زره ام را برداشته ام... آماده ی مقابله...
میروم تکی روی تختم دراز میکشم و به همه فکر میکنم.
فکر که کردم ، فهمیدم که منطق ثابت احمقانه ی دنیا همان است که نامش منطق است. این بار همه کسخل نیستند. من باید پوست بندازم. درد دارد ولی تغییر خوب است. نه هر تغییر... ولی خوب است دیگر.
----------------------------- یکی به اون یکی میزنه ومیگه: اون دختره رو میبینی؟؟؟ اون PHD داره!