همه ما آدم ها گاهی حافظه هامون و از دست میدیم...
یکی و میشناختم که یه روزی جادو شده بود و به خانه ی بقیه میرفت و با زن های بقیه میخوابید و حرفهای بیربط میزد.
این آخرین باری بود که دیدمش و نمیدونم بعد از اون چی شد. ولی به خودم گفتم که طلسمی که این جوری شروع میشه با بوسه های شاهزاده هم این خفته رو بیدار نمیکنه! رفتم توی حمام و موهام و کوتاه کردم. از اون به بعد فوبیای طلسم به دنبالم میاد و حتا بعضی وقتها شب که خوابم پامو از زیر پتو قلقلک میده... من هم میدوم تو حمام و موهام و کوتاه میکنم. یادمه اون روز که داشتم به چیزای خوب فکر میکردم یهو نصفه شب زنگ زد و گفت : هنوز باورم نداری؟ گقتم چرا! ولی کی ولم میکنی؟ گفت : انقدر باهاتم تا تمام موهات و کوتاه کنی... منم نمیکنم. بچرخ تا بچرخیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز صبح از یک رویای خوب بلند شدم... چشمامو که میمالیدم و خمیازه میکشیدم ، تبدیل به واقعیت شد... برگشتم توی تخت و دوباره رفتم و خوابیدم ... بعد که بلند شدم رویای دومم هم به واقعیت پیوست! از شدت این همه بالا و پایین بودن خسته ام و دارم میرم بخوابم... تا فردا چه اتفاقی بیفته!