نه از ماه گرد مغرور
نه از ماهی گلی توی تنگ
نه از ابر بهاری که این روزا برام برف میباره
نه از سیاهی موهام که حال شبو داره
نه از باد وقاصدک
نه از دستهام که سعادت گرمای دستاتو داشتن
سراغ تو رو نمیگیرم
عادت کردهام
که بنشینم
و خاطره و خیال و رویای تو رو
از شب تا صبح
از صبح تا شب
به هم ببافم.
پ.ن : این پیانوی لعنتی چرا با من اینجوری میکنه؟!