وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

کل مشکل من این بود که فراموش کردم که طبیعت به من نگاه می‌کند

هوایم را دارد و زیر سبیلی دمم را می‌بیند

عادل است.

گفته بود که هر کس که عاشق‌تر است درد بیشتری می‌کشد

من نگاهش نکردم و جوابش را ندادم . توجه نکردم و گفتم کون لق‌اش. کور بودم.طلسم شدم.

طبیعی بود که کونش را به من کند و بخوابد.

حواسم نبود که همه او بود.

حالم را گرفت...

حالا هر شب تا صبح می‌نشینم پشت پنجره و منت ماه و ابر و ستاره‌هایش را می‌کشم

گریه می‌کنم و دست و پایش را می‌بوسم

قربان صدقه‌اش می‌روم و می‌گویم که فهمیدم...

با تمام وجود می‌خواهم که برگردد و رویش را به من کند و از نیت من خبردار

دردش درمان‌ام است .


شاید دلش به رحم بیاد و یک پوزخندی هم حواله ما کنه.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد