کل مشکل من این بود که فراموش کردم که طبیعت به من نگاه میکند
هوایم را دارد و زیر سبیلی دمم را میبیند
عادل است.
گفته بود که هر کس که عاشقتر است درد بیشتری میکشد
من نگاهش نکردم و جوابش را ندادم . توجه نکردم و گفتم کون لقاش. کور بودم.طلسم شدم.
طبیعی بود که کونش را به من کند و بخوابد.
حواسم نبود که همه او بود.
حالم را گرفت...
حالا هر شب تا صبح مینشینم پشت پنجره و منت ماه و ابر و ستارههایش را میکشم
گریه میکنم و دست و پایش را میبوسم
قربان صدقهاش میروم و میگویم که فهمیدم...
با تمام وجود میخواهم که برگردد و رویش را به من کند و از نیت من خبردار
دردش درمانام است .
شاید دلش به رحم بیاد و یک پوزخندی هم حواله ما کنه.