بیشتر صبحها
بیدار شدن برای خودش آدابی دارد
برای من که رویا در رویا که نه ، کابوس به کابوس میشوم
و انگار هرگز نخوابیدهام.
تخیل تمام مرزهای واقعی را در هم میشکند
تا مرا به دنیای حقیقی بکشاند.
نمیآیم
تا برسم از آن ته تهها کلی طول میکشد.
آرزو میکنم
که امشب صبح نشود
و من تا ابد
برای همیشه
آن ته ته ها بمانم
چه کابوس همیشگی
چه رویای باغ سیب و دوچرخه
دستهایم تاب نوشتنشان را هم ندارد.
ولی آن شب وقتی از خواب پریدم
تا خود صبح
همه جا پر از نور بود.
و تو نورها را بلعیدی...
زیبا بود.
رخصت