نونزده سالم بود که درست و حسابی عاشق ش شدم
تنها پسری بود که بعد از مدتها از دور توی تاریکی برق چشمانش من را گرفت.اون موقع ها کم کم داشتم امیدم را به روابط انسانها از دست میدادم که نجاتم داد. تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که امکان نداره دو تا آدم بتونن کنار هم به خوبی و شادی سر کنن.بعد از کلی حرف و تعریف و تمجید بحث یک دامن کوتاه را پیش کشید و گپ زدیم. شماره ش رو با یک طرفندی گرفتم که یعنی حالا اگه ندادی هم ندادی... چقدر عق زدم از استرس تا گیرش آوردم و خودم و یه جوری چسبوندم که حالا حالا با من بمونه... بهترین روزای عمرم و گذروندم... میدونی... اون ذوغ و شوق قدیم رو برای به دست آوردن دلت همیشه داشتم. همیشه.هر دفعه یه جوری... و هر بار تازه است و یه بوی (شبای پاییز زیر درختای بارون زده) رو میده! و یه چیزی ته دلم از شوق عین اشک که آویزونه گوشه چشم میلرزه...
من یه احساسایی دارم که اسم براشون ندارم که دارم و نمیتون حتا بگم چه جوری...
من فقط میخواستم بگم خیلی خبطه که حواسمونو بهش جمع نکنیم... اگر اشتباه کردیم تکرار نکنیم.
چرا همدیگرو برنجونیم؟
چرا وقتی میشه بهتر بود بهتر نباشیم؟
بهای دوستیهای بزرگ به اندازه خودش بزرگه... ارزششو کم نکنیم.
نمیدونم.
فقط نمیخوام یه روز پشیمون باشیم.