یک چیز عجیبی کشف کردهام...
یک قسمت از خودم که عاشق بچگی کردن است و هر روز هم دارد تباش بالا میگیرد...یک قسمتی که فرفرهاش را برمیدارد و توی خانه دور افتخار میزند و قه قهه میزند.خوشحال و سرخوش و بیخیال است. عاشق است. نگران نیست و همه چی را خوش دارد.مطمئن از آینده و تصمیماتش است و احساس مفید بودن و موفقیت دارد.توی آیینه به خودش لبخند میزند احساس سیندرلا بودن میکند. زیر لب آواز میخواند و یواشکی وقتی کسی حواسش نیست روی صندلی قر میدهد. یک شادابی عجیبی که گاهی بالا میزند و تو هم بیشتر از هر کسی شاهدش هستی از همانهایی که توی سیرک یا توی پارک توی وجودم هست...
و یک چیزی که بین ما بماند...
تو دلیل بودنش و جان گرفتنش هستی.
تو نسخهای از بهترین شیرینیهایی هستی که تا به حال خورده ام.
این را قبلا هم گفته بودم!