پارسیهای قدیم میگفتند، چشمی که مینگرد نوری به آنچه مینگرد میدهد. یعنی آنچه نگاه می شود نورش را در نور آنکه نگاه می کند میریزد: دو نور از دو سو، هر دو در نیمه راه به هم میرسند (نوری از نگریده، نوری از نگران). دیدن و دیده شدن، هر دو در نور ِهم یک "دیدن دیگر" میآفرینند. این "دیدن دیگر" یک دیدن نامرئی است، یک دیدن ِندیدنی.تصادفی، تصادمی. ما باید این سومین را کشف کنیم، شکار کنیم، هم در ذهن هم در زبان.
این را یک جایی خواندم و یاد نور ماه افتادم که نگاه میکنمش و بلافاصاله در چشم تو مینگرم!
اینجا در شهر خودم، بی تو غربتی است بی پایان و تبعید گاهی است ابدی...
بیا... دستم را بگیر... حرفت را با من بگو... شبهای اینجا بی تو ماهتابی بیحوصله دارند...