خوب بعد دو ماه زنگ زدم به سفارت و گفتن که رد شدی...
منم یه نگاهی بهشکردم و گفتم بالاخره کار خودتو کردی؟
میدونست که باید چی کارم کنه و کرد.
مامانم تمام روز و جلوم نشست و نگام میکرد که ببینه کی بالاخره گریه میکنم.
منم زدم بیرون و کافه و خونهی دوستان و خودمو یه کاپوچینوی L مهمون کردم توی بارون و یه بسته سیگار و قدم زنان رفتم...
باشه.دارم برات. گریه نمیکنم . نگاهتم نمیکنم.
فکرکنم خیلی بد نیست شاید یه چیز خوب تو راه باشه...
که این طور پس
رد شدی و اینا : )
قدیما یه سر اون ورا می آمدی....
بیشتر درس می خوندی رد نمی شدی : )