بابا جان قبول کردم...معذرت میخوام...
م.ف آدم نمیشه...
وقتی کله ام حسابی داغون شد و خورد به سنگ و خون و خونریزی راه افتاد...
اگه هنوز کلم داغ نبود...
اگه تو هم همونجوری که همیشه هستی بودی..
میام تا زخم های سرم و با زخم های دل شیکستم همه رو با هم درمان کنی...
اگه بکنی...و عین آدم هایی که وعده دادن و دوا گلی و با شیشه اش پرت کردن تو سرم نباشی...
شاید اونجا ۲~۳ دقیقه ای آروم گرفتم....
دهنم سرویسه...به خدا خسته ام...به خدا هیچی نداره....
یکی بیاد که بیشتر از من بخشیدن و بلد باشه...
سلام وبلاگ جالبی داری موفق و پیروز باشی
به من هم سری بزن مطالب جالبی دارم.
سلام با مزه
رفتم متن زیر رو هم خوندم
سه شنبه 22 اردیبهشت 1383
خیلی رمانتیک...بابا بی خیال
لطف کنین نخونین...این خیلی دو نفره است.
از کامنتش خیلی حال کردم
ساعت الان ۶صبحه و من انقدر خندیدم که دل ضعفه گرفتم و هوس کردم برم یه دست کله پاچه بزنم جات خالی
دمت گرم