وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

شب خوش

داشتم میگفتم:
امروز که داشتم به بچه های اتیوپی غذا میدادم....خـــــــــــــــــــــ.....یکیشون پرید......رررررر
...... اشتباهی یه جای غذا.....پـــــــــــــــــــــــــــــــــ.....دستمو گاز زد.......فــــــــــــــــــــــــــــــــ.......دستم خون اومد. درد هم میکنه.
هی ...ولی خودمونیم...صدای خر و پفت خیلی بلنده!!!!
                                                                                   شب خوش

ساعت یک و نیم شب تابستان.

گلوم درد میکنه....حوصله ام سر رفته...تمام کتابای اتاقم دارن منو چپ چپ نگاه میکنن...
روم نمیشه بهشون بگم چی کار کردم...
تمام لباسام برام بزرگ شدن...تمام یادگاری های اتاقم دیگه جذابیت قدیم و برام ندارن...
دیگه اتاقم هم عین سابق امن نیست...
یه لیوان شیر آوردم گذاشتم بغل دستم...
نمیدونم چمه!؟... احساس میکنم از همه دنیا دور افتادم....
نقشه رو ور میدارم...یه بار دیگه چک میکنم ببینم جدی حالا کجای دنیا وایسادم...رو نقشه حدود ۵ سانت فاصله داریم.
انگشتمو از خونمون...میارم سمت خونتون....زیر انگشتم لمست میکنم....
بعد انگشتم و میبرم سمت خونشون...تک تکشون....همشونو له میکنم...
بعد میرم گردش... از پارک دم خونتون....تا پارک دم خونمون...همش هم پیاده میرم...
بسه دیگه...نقشه رو میبندم!
حافظ و ور میدارم...
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و ببازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به که ازو نیک نگه دارم دل
که بدو نیک ندیدست و ندارد نگهش
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید
گر چه خون میچکد از شیوه ی چشم سیه اش
.......
اینم میبندم...
آی حوصله ام سر رفته....
چند تا قلپ گنده از لیوان شیر میخورم.


نمیدونم چه اتفاقی افتاده...

یادمه....احساساتی بودم...حسود بودم....لوس ترین بودم...و .... الان یادم نمیاد چی هستم.......بیخود ترینم.

میدونی ...اونی که قراره پیش بیاد ...میاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همیشه از چرت نوشتن تو بلاگ حالم به هم میخورد...حالا همش چرت مینویسم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
خوب بگو ببینم ، زود باش...
-
چی رو؟
-
کی بوده؟
-
شما....شما بودید...
-
چرا؟
-
شما رو انتخاب کردم.( ساکت میماند، نگاه میکند..)
-
از من چی میخواید؟(ستمگرانه و بیتاب)
-
میخوام.(نمیداند)
-
چرا؟
سکوت.....
-....
من اشتباه نمیکنم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یک و نیم صبح یکی از شبهای تابستونه....من تازه بیست سالم تموم شده....توی آیینه یه نگاه که به خودم میندازم...میبینم موهام تا زیر شونه هام میاد...رنگش تیره اس...قیافم عجیبه...این روزا لاغرم....توی اتاقم یه کتابخونه هم دارم...کوچیکه ولی کتابای خوبی داره...

کسی هست تو دنیا که از حضور من تو دنیا خوشحال باشه؟؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خوابگرد قصه های بی سرانجامم
قصه هایی با فضای تیره و غمگین:
و هوای گند و گرد آلود.
کوچه های بن بست
راهای مسدود.
م. امید

خصوصی...



این متن کاملا شخصیه.... از کلیه افرادی که قلبشون با باطری کار میکنه و زیر ۱۸ سال هستن، درخواست میشود فوری این صفحه رو ببندن!


گفتی آسمون به زیبایی من حسادت میکنه و هر چی کس خل بازی میتونه از خودش در میاره...
 امشب من فهمیدم...تمام ابر ها وقتی منو بغل میکنی...حسودی میکنن. برای همینه که تا من و تو رو میبینن میپرن تو بغل هم و با بلند ترین صدا ها از نهایت شهوت  فریاد میکشن...

بعد که میبینن باز کم آوردن ...های های گریه میکنن!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیدی توی این طراحی های فیگوراتیو ....دونه یه دونه، یه ساعت ،روی سایه روشن هر عضله کار کردن؟؟؟   من مدل زنده شو از نزدیک دیدم...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

طاقت نیاوردم...اون زیر هم از دهنم پرید...خدایا شکرت....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتم دل و جان در سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
کان من بودم که بی قرارت کردم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ببین...
 من تمام لحظه های عمرم  و با اون لحظه  ای که توی گوشم میگی دوسم داری ...عوض نمیکنم!
من تمام آدم های دنیا رو ....همشون و با هم ....به یه نگاه تو میفروشم.
من تمام شعر های دنیا رو به امیداینکه یه خط توصیفی از تو باشه ، میخونم!
من تمام شبهای دنیا رو ...به امید دیدن خواب تو.... میخوابم. ( بعد از استرس اینکه ممکنه خوابت و ببینم خوابم نمیبره!)

من تمام عمرم رو برای تکرار دیروز با رغبت می بخشم.

من تمام قلبم و روحم رو ... برای یک ثانیه حضورت.... اگه میخوای...همشو میدم به تو!
خلاصه اگه چیزی خواستی من همشو میدم...حتا ۵ ٪ هم برای کسی نمیگذارم.

میخواستم یه بار دیگه بدونی...من به تمامی از آن توام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
....
.....
اکنون میان پیله ی لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه ی گریز فرو رفته اند.
اکنون
محراب جسم من
آماده ی عبادت عشق است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوب دیگه خیلی این دفعه ترکوندم...منتظر یه فرصت بودم...
تقصیر خودت بود...دست گذاشتی روی همون جایی که من توش از پا در میام.
این و فقط برای خودم نوشتم.

                                                            من ناتوانم از گفتن....       

به قول یکی:


روح من از شرابی کهنه لبریز است.
ای دل های تشنه بیایید ، بنوشید و تشنگی تان را سیراب سازید.

۲۴ ساعت به اتمام ۱۹

داریم اسباب کشی میکنیم...
شایدم اسباب های بیخود و بکشیم...با همون خوباش اینجا زندگی کنیم....
نمیدونم..

هی ..مو فرفری....بیا...
نه! نمیخوام بگم که چرا منو کم دیدی یا چرا اون شب باهام حرف نزدی...
یا نمیخوام بگم که خیلی خوشبختم و تو دنیا هیچکی به خوشبختی من نیست...
 
میخوام بگم...دوست داری برات یه شعر بخونم؟در آخرین روز تولدم؟

خونه ی مادر بزرگه...هزار تا قصه داره...
خونه ی مادر بزرگه شادی و غصه داره....

 

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز میلرزد دلم ،  دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم....

آی نخراشی به غفلت گونه ام را چنگ
وای نپریشی صفای زلفکم را دست...
 آبرویم را نریزی دل
لحظه ی دیدار نزدیک است...

هه هه دوباره!

هی.....من خوب شدم...دیشب دوباره در یک  حماقتی چت زدم...
ولی جدی من خوبم!
میخواستم بگم...از اون موقع که بدتر بودم تا الان خیلی بهترم...ولی در یک کلیتی...هنوز کامل خوب نیستم!
دارم سعی خودم و میکنم!
گاماس گاماس...

jump in my game!

هی...
گفتم قبل از خواب پنج دقیقه ببینم دنیا چه خبره...حالم از دنیا به هم خورد...

یکی گفت : منو بازیچه ی خودت کردی...بذار برم...
منم گفتم : برو .
 باورم نمیشه به این راحتی آدم ها رو پرت میکنم بیرون...
انقدر حالم از دنیا بده  که ترجیحا خودم هم میندازم بیرون.خودمو دارم به زور از روابط پرت میکنم بیرون...یا به زور تو روابط جا میکنم...
حالم از خودم به هم میخوره!

و تنها راه دور شدن از این زندگی سگی...مـــــــــــــــــــــم  یعنی در حقیقت فرار موقتی از کل این جریانا...من میدونم چیه.
انقدرقرص اگزازپام میخوری تا ۲ روز میخوابی..بعد پا میشی...باز میخوری...باز میخوابی...تا لحظه ای که یکی میاد میگه هی! همه چیز درست پیش میره...و دنیا هر روز گوه تر از روز قبله! و همه چیز به جای اینکه درست تر بشن خراب تر شدن...و باید قبول کنی که همیشه این بوده!ولی تو یه جور دیگه بزرگ شدی...

بعد تو قبول میکنی...و زنگ میزنی به هر که میشناسی و میگی هی!!!!!!! من خوب شدم...
بعد یه جماعتی بهت تبریک میگن و میپرسن که چی کار کردی...
و تو میگی که هیچی، صرفا حقیقت و قبول کردم.
بعد همه یه جوری نگات میکنن انگار کون دنیا رو پاره کردی...اونا نمیدوونن که تو دروغ گفتی!
یعد زنگ میزنی به رفقات و قرار میزاری که برین کافه! و جلوی همه لبخند میزنی....و تو دلت داد میزنی...هی! احمق ها من حالم بده....حالم داره به هم میخوره! کمک! ولی چون اونا کاری نمیتونن بکنن...یا دقیق نمیدونن چی کار باید بکنن...یا کارشون و از ته دل نمیکنن....یا نمیخوان کاری بکنن...یا ترجیح میدن برای دوست های دیگه ای کارای خوب انجام بدن...و تو جزو اونا نیستی...و خیلی چیزای دیگه که نمیشه گفت چون به صورت احمقانه ای شخصیه....مجبوری در نهایت خفه خون بگیری...و تمام ناراحتی تو با تمام تنهاییت، توی توالت کافه که لامصب لامپ هم نداره عق بزنی! و فحش بدی به تمام رفقایی که به اون یکی رفقا کمک کردن و تو رو تنها گذاشتن و متنفر میشی از اون هایی که کمک هم که بهشون شد ناز کردن و طاقچه بالا گذاشتن و قدر ندونستن و باز کمک گرفتن...و گرفتن...و گرفتن...و انقدر وقت و تلف کردن که انرژی از رفقا نموند و زمانی هم نبود که به تو بپردازن.بعد برمیگردی خونه و دوباره هر چی قرص در زمینه ی آرامش بخشیدن و ضد اظطراب بودن و ربلکس رفتار کردن و کول برخورد کردن و راحت خوابیدن و لبخند الکی زدن و جیغ نکشیدن و نرمال رفتار کردن و ... میدونی میخوری !
و با تمام قدرت از نهایت ضعف فریاد میزنی: آه ، من خوشبختم.
و اینجا سه تا راه داری...انقدر فریاد بزنی که خودت باورت شه....و یا انقدر فریاد بزنی که دیگران باورشون بشه!و راه سومی هم هست که من نمیدونم..(با تشکر از کسانی که بلدن...لطف کنین و بگین)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هی ...یکی یه جایی نوشته بود که یارو نمیدونه قراره بپیچه....فکر میکنین کی و گفته؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادمه یه بار یه دوستی گفت که سر دو تا راه مونده....من اون موقع لحظه ای که خودمو میذاشتم جاش...فکر میکردم میتونم انتخاب کنم...
اون یه راه سومی و انتخاب کرد...
الان حقیقتش من در ابتدای راه موندم...چون در گیج ترین لحظه هام به سر میبرم و هیچ کسی نیست که یه نشونه هایی حتا کوچیک بده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صبح شد و پرنده ها آواز میخونن!
گنجشک ها از درخت سهمی ندارند....
( بد بخت گنجشکی یه عمر آواز میخونه و دل درخت و شاد میکنه و آخرش یه شخص سوم به تیرکمون میکشتش!)
---------------------------------------------------------
امروز هم عین دیروزه منتها با این فرق که من برای بار هزارم به همون چیز رسیدم.
خیلی دلم میخواد این لحظه ها رو تقسیم کنم....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میخوام بخوابم....قبلش میخوام بهت زنگ بزنم...
 قبلش بگم...
من شیوه ی حرف زدنت در حالی که منو میبوسی رو دوست دارم...
و شیوه ی نگاه کردنت تو تاریکی...
و.... همه چی تو...

میشه خوند....

 

خوب ....

چی بگم ؟ حرفی ندارم....

 نمیدونم چرا دلم گرفته!

فردا پنجشنبه اس! غم انگیز...و دلهره آور...

 

نمیدونم چی گفتم ....

 

 

میدونی...یکی از دوستا میگفت...زن که بگیری خیالت راحته...بعدش مسیرت هموار تره و زود تر  به بقیه ی کارات میرسی...

 

من میگم...

اگه مشکلات احساسی نباشه و آدم هی دنبال این و اون نگرده...خیلی موفق تره...

تقریبا تمام آدم های دور و برم...چه پسر چه دختر...همش دارن میگردن...

من که حوصله ام سر رفته...یه بار دیگه ام گفتم...بابا حالا انتخابت خیلی عالی نبود...اشکالی نداره...اگه اونقدر وقتی که صرف گشتن و ایجاد روابط  میکنی...صرف نگهداشتن روابط کنی...خیلی خوب میشه!

 

کو گوش شنوا؟

 

نمیدونم چه جوری بگم...

آخه تقریبا کسی ندید...

ولی جنون یک دخترک چهار سال و نیمه باید به همه یاد میداد که چه قدر میشه دوست داشت.

من هنوز زنده ام....هنوز در حاشیه ام....هنوز راه ها را نگاه میکنم...و توی راه ها به اون چیزی که به تو شباهت دارد مینگرم..

مم نمیدونم....مردی که زنها میخوان در دنیا اصلا وجود داره یا نه؟

ولی میدونم که من آزادی و عشق میخوام...

جنونی که در نهایت تبدیل به زندگی میشه! و نا ممکن!

 

یه جوری کلمات مزاحمن! و هیچ چیزی نیست که به اونا یه قشنگی خاص بده که از روزمرگی در بیان!خلوص کلمات به تنهایی هم نمیتونه...میتونه؟

 

یه چیز غم انگیز تر...برای صدمین بار توی نقطه ی شروع یه رابطه قرار میگیری...و میگی این بار امکان نداره...این بار درست مسیر و طی میکنم...این بار حواسم و جمع میکنم...این با قبلی ها خیلی فرق داره...این همونه که میخواستم....

ولی بازم همونه...

در یک تخیلی....قشنگش اینه که با دست نشونتون بدن و بگن...ما هم میخوایم اینجوری رابطه داشته باشیم...پاک(همون که روی یه هزاری نوشتی بهم دادی..)

نمیدونم....فقط میشه صبر کرد و دعا کرد.تلاش کرد...

سعی میکنم خودم و از بیرون ببینم...

فکر نمیکنم خیلی بد باشم...

نه خوبم...

نگفتی....از بیرون چه ریختی ام؟

دلم میخواد یکی بشینه صد ساعت بگه چه ریخیم؟ چه حسی میدم؟ چه شکلیم؟ کدومش بیخوده! کدومش قویه؟ کدومش باحاله؟ اصلا هست؟

این کاریه که فالگیرا میکنن و دروغ میگن!

یه دوست میخوام که راست بگه!

به خودمم شک کردم دیگه!