گلوم درد میکنه....حوصله ام سر رفته...تمام کتابای اتاقم دارن منو چپ چپ نگاه میکنن...
روم نمیشه بهشون بگم چی کار کردم...
تمام لباسام برام بزرگ شدن...تمام یادگاری های اتاقم دیگه جذابیت قدیم و برام ندارن...
دیگه اتاقم هم عین سابق امن نیست...
یه لیوان شیر آوردم گذاشتم بغل دستم...
نمیدونم چمه!؟... احساس میکنم از همه دنیا دور افتادم....
نقشه رو ور میدارم...یه بار دیگه چک میکنم ببینم جدی حالا کجای دنیا وایسادم...رو نقشه حدود ۵ سانت فاصله داریم.
انگشتمو از خونمون...میارم سمت خونتون....زیر انگشتم لمست میکنم....
بعد انگشتم و میبرم سمت خونشون...تک تکشون....همشونو له میکنم...
بعد میرم گردش... از پارک دم خونتون....تا پارک دم خونمون...همش هم پیاده میرم...
بسه دیگه...نقشه رو میبندم!
حافظ و ور میدارم...
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و ببازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به که ازو نیک نگه دارم دل
که بدو نیک ندیدست و ندارد نگهش
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید
گر چه خون میچکد از شیوه ی چشم سیه اش
.......
اینم میبندم...
آی حوصله ام سر رفته....
چند تا قلپ گنده از لیوان شیر میخورم.
نمیدونم چه اتفاقی افتاده...
یادمه....احساساتی بودم...حسود بودم....لوس ترین بودم...و .... الان یادم نمیاد چی هستم.......بیخود ترینم.
میدونی ...اونی که قراره پیش بیاد ...میاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همیشه از چرت نوشتن تو بلاگ حالم به هم میخورد...حالا همش چرت مینویسم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- خوب بگو ببینم ، زود باش...
- چی رو؟
- کی بوده؟
- شما....شما بودید...
- چرا؟
-شما رو انتخاب کردم.( ساکت میماند، نگاه میکند..)
- از من چی میخواید؟(ستمگرانه و بیتاب)
-میخوام.(نمیداند)
-چرا؟
سکوت.....
-....من اشتباه نمیکنم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یک و نیم صبح یکی از شبهای تابستونه....من تازه بیست سالم تموم شده....توی آیینه یه نگاه که به خودم میندازم...میبینم موهام تا زیر شونه هام میاد...رنگش تیره اس...قیافم عجیبه...این روزا لاغرم....توی اتاقم یه کتابخونه هم دارم...کوچیکه ولی کتابای خوبی داره...
کسی هست تو دنیا که از حضور من تو دنیا خوشحال باشه؟؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوابگرد قصه های بی سرانجامم
قصه هایی با فضای تیره و غمگین:
و هوای گند و گرد آلود.
کوچه های بن بست
راهای مسدود.
م. امید
داریم اسباب کشی میکنیم...
شایدم اسباب های بیخود و بکشیم...با همون خوباش اینجا زندگی کنیم....
نمیدونم..
هی ..مو فرفری....بیا...
نه! نمیخوام بگم که چرا منو کم دیدی یا چرا اون شب باهام حرف نزدی...
یا نمیخوام بگم که خیلی خوشبختم و تو دنیا هیچکی به خوشبختی من نیست...
میخوام بگم...دوست داری برات یه شعر بخونم؟در آخرین روز تولدم؟
خونه ی مادر بزرگه...هزار تا قصه داره...
خونه ی مادر بزرگه شادی و غصه داره....
هی.....من خوب شدم...دیشب دوباره در یک حماقتی چت زدم...
ولی جدی من خوبم!
میخواستم بگم...از اون موقع که بدتر بودم تا الان خیلی بهترم...ولی در یک کلیتی...هنوز کامل خوب نیستم!
دارم سعی خودم و میکنم!
گاماس گاماس...
خوب ....
چی بگم ؟ حرفی ندارم....
نمیدونم چرا دلم گرفته!
فردا پنجشنبه اس! غم انگیز...و دلهره آور...
نمیدونم چی گفتم ....
میدونی...یکی از دوستا میگفت...زن که بگیری خیالت راحته...بعدش مسیرت هموار تره و زود تر به بقیه ی کارات میرسی...
من میگم...
اگه مشکلات احساسی نباشه و آدم هی دنبال این و اون نگرده...خیلی موفق تره...
تقریبا تمام آدم های دور و برم...چه پسر چه دختر...همش دارن میگردن...
من که حوصله ام سر رفته...یه بار دیگه ام گفتم...بابا حالا انتخابت خیلی عالی نبود...اشکالی نداره...اگه اونقدر وقتی که صرف گشتن و ایجاد روابط میکنی...صرف نگهداشتن روابط کنی...خیلی خوب میشه!
کو گوش شنوا؟
نمیدونم چه جوری بگم...
آخه تقریبا کسی ندید...
ولی جنون یک دخترک چهار سال و نیمه باید به همه یاد میداد که چه قدر میشه دوست داشت.
من هنوز زنده ام....هنوز در حاشیه ام....هنوز راه ها را نگاه میکنم...و توی راه ها به اون چیزی که به تو شباهت دارد مینگرم..
مم نمیدونم....مردی که زنها میخوان در دنیا اصلا وجود داره یا نه؟
ولی میدونم که من آزادی و عشق میخوام...
جنونی که در نهایت تبدیل به زندگی میشه! و نا ممکن!
یه جوری کلمات مزاحمن! و هیچ چیزی نیست که به اونا یه قشنگی خاص بده که از روزمرگی در بیان!خلوص کلمات به تنهایی هم نمیتونه...میتونه؟
یه چیز غم انگیز تر...برای صدمین بار توی نقطه ی شروع یه رابطه قرار میگیری...و میگی این بار امکان نداره...این بار درست مسیر و طی میکنم...این بار حواسم و جمع میکنم...این با قبلی ها خیلی فرق داره...این همونه که میخواستم....
ولی بازم همونه...
در یک تخیلی....قشنگش اینه که با دست نشونتون بدن و بگن...ما هم میخوایم اینجوری رابطه داشته باشیم...پاک(همون که روی یه هزاری نوشتی بهم دادی..)
نمیدونم....فقط میشه صبر کرد و دعا کرد.تلاش کرد...
سعی میکنم خودم و از بیرون ببینم...
فکر نمیکنم خیلی بد باشم...
نه خوبم...
نگفتی....از بیرون چه ریختی ام؟
دلم میخواد یکی بشینه صد ساعت بگه چه ریخیم؟ چه حسی میدم؟ چه شکلیم؟ کدومش بیخوده! کدومش قویه؟ کدومش باحاله؟ اصلا هست؟
این کاریه که فالگیرا میکنن و دروغ میگن!
یه دوست میخوام که راست بگه!
به خودمم شک کردم دیگه!