سوال کلی:
اینکه آدم بهتره عاشق باشه یا عاشقش باشن
اینکه آدم باید به قلبش نگاه کنه یا به مغزش
اینکه همیشه از بین دو تا چیز باید انتخاب کنه یا میتونه دو تا چیزو با هم انتخاب کنه
اینکه بهتره آدم قربانی بشه یا قربانی بده
اینکه آدم خودخواه باشه و پولدار شه یا اینکه بدبخت و بیپول ولی شاد
اینکه آدم مریض باشه ولی عاشق باشه یا اینکه سالم باشه و تنها
شاید همیشه یه دعوای بزرگی بین خودم با خودم دارم و در هر حال اگه یک طرف رو بگیرم ناراضی...
اینجوریه که انگار عاشق کسی باشی و بپرسه خودتو بیشتر دوست داری یا منو؟!
و تو واقعا نتونی انتخاب کنی...
اینجا ته دنیاست . بعدش که به مرز برسیم رو به آفتاب میایستیم و فریاد میزنیم ما اینجاییم کسکشا!
نمیدانم چه جوری است... من که همیشه اشکم لب مشکم است اینجوری سینه سپر کرده ام و پوست کلفت شدهام. سگها پارس میکنند و جز صدای آنها صدای خش خش پای ماست فقط که میاید. آفتاب کم کم غروب میکند و دیگر چیزی ازش نمانده. مادرم ته گوشم صدایم میزند و من ته دلم میگویم : خدافظ مامان.
من فقط به این فکر میکنم که چقدر عالیه که من صبحها با چشمای تو بیدار شم و شبها با چشمای تو بخوابم.
من واقعا فقط همینو میخوام از زندگی...
اینکه کنار تو باشم...
۱۵شهریور تو گفتی که بیا فکر کنیم و بقیه زندگیمون رو کنار هم بگذرونیم.
گفتی که کنار من احساس خوشبختی میکنی.
در تمام ۶ سال دوستی و گذروندن زیباترین لحظههای عمرم این روز بهترین و زیباترین روز زندگی منه.
و من انقدر احمقم که برای توصیف احساسم حتا یه کلمه درست و بجا ندارم و شاید حتا اصلا هنوز براش اختراع نشده.
من فقط میتونم گریه کنم...
یک تلاش خیلی عجیبی کردم که یک پست بنویسم از کلی احساس و کلی خاطره. در واقع چیزی که اگه دوباره اومدم سراغش عین این روزها ، گریهام بندازه از شوق.
از گفتن همیشگی خوبیها و مهربانیها. از سالگردهایی که چند وقت است کنار هم برگذار نمیشوند و یک روحیه که همچنان پشت ما رو گرم میکنه و امید میده...
ولی نه صبر کن... یه چیز دیگه هم فهمیدم...
چی لبخند رو روی لب ما میاره؟
یه چیزی هست که توی من بزرگ شده و منو بزرگ کرده و تو رو بزرگ کرده....
و اون اینه که
در نهایت ما تصمیم میگیریم که کدوم از اینا رو به یاد بیاریم: اینکه چه اتفاقی برای ما افتاده یا اینکه چه طوری ما با اون اتفاق رفتار کردیم.
ما هر دو لبخند رو انتخاب کردیم تا به هم لبخند بزنیم و از خندیدن هم لذت ببریم و این بزرگترین هدیه است.قشنگ و قابل ستایش عین تولد یه ایده خوب یا دیدن یه راه روشن. عین امید.
سلام امیدوارم که این پست رو صبح زود بخونی. من بیدار شدم و میخواستم زنگ بزنم که دیدم خیلی بد میشه و ناراحت میشی برای همین تصمیم گرفتم که مسیج خوب و خوشحال کننده برات بذارم که یه آهنگ خیلی عاشقانهاست برای همین مجبور شدم توی پیج فیس بوکت بذارم. امیدوارم که خوشحال بشی و این هم ترجمه اش هست هم فرانسه و هم انگلیسی امیدوارم صبح خوبی و شروع کنی :
french:
Je m'baladais sur l'avenue le coeur ouvert à l'inconnu
J'avais envie de dire bonjour à n'importe qui
N'importe qui et ce fut toi, je t'ai dit n'importe quoi
Il suffisait de te parler, pour t'apprivoiser
Aux Champs-Elysées, aux Champs-Elysées
Au soleil, sous la pluie, à midi ou à minuit
Il y a tout ce que vous voulez aux Champs-Elysées
Tu m'as dit "J'ai rendez-vous dans un sous-sol avec des fous
Qui vivent la guitare à la main, du soir au matin"
Alors je t'ai accompagnée, on a chanté, on a dansé
Et l'on n'a même pas pensé à s'embrasser
Hier soir deux inconnus et ce matin sur l'avenue
Deux amoureux tout étourdis par la longue nuit
Et de l'Étoile à la Concorde, un orchestre à mille cordes
Tous les oiseaux du point du jour chantent l'amour
Aux Champs-Elysées, aux Champs-Elysées
Au soleil, sous la pluie, à midi ou à minuit
Il y a tout ce que vous voulez aux Champs-Elysées
------- engelish:
I trotted on the avenue my heart opened to the unknowns
I wanted to say hello to no matter whom
No matter whom, it could be you, I'd said anything to you
It was enough to speak to you, just to calm down
You said to me "I was pinned in a basement with fools
Who live guitar-in-hand from dusk till dawn"
Then I accompanied you, one sang, one danced
Any one who did not even think of embracing oneself
Yesterday evening two unknowns and this morning on the avenue
Two in love all dazed by the long night
And to the Star of Concord, form an orchestra with thousand chords
All the birds at day-break singing for love
At the Champs-Elysées, at the Champs-Elysées
In the sunshine, in the rain, at noon or at midnight
Everything that you want is at the Champs-Elysées
دوباره شب به صبح رسیده و نرسیده من عین مرغ پر کنده نگران و چشمانتظار و بیدار و مضطرب همه زندگیام عین روز از جلوی چشمم میگذرد.میدونی. من برای خودم یک رازی دارم. سرم را توی گوشش فرو میکنم و نجوا میکنم آهسته آهسته رازی که با خودم کشیدم و نشانش میدهم گوشه ی چشمم را و لای موهایم را و پنهان نمیکنم از او. من برایش تعریف میکنم دراز کشیدنم را توی تراس کوچکمان و یواشکی سیگار کشیدنم را نصفه شبها و چایی که گاهی حتا نمی خورم ولی از بودنش خوشحالم.از تپشهای گاه و بیگاهم و دلهرهها و دغدغههایم.از شکلاتهای کوچکی که جایزه هر کدام بوسهای است شیرین و پر مهر.از هراس کودکانهام در شب ها و تاریکی و تنهایی و از چراغ کوچکی که برایم آورده و شب و روزهایم را روشن کرده.نمیترسم از گفتن تمنای انگشتانم، انگشتانش را یا طلب بوسه از لبهای نیمه بازش.از نگرانیام برای آزردن خاطرش با هر تماسم. یادش میاندازم که دراز کشیدیم روی پشتبام کاروانسرا و از لابهلای ستارهها شهابهایش را نشانم داد و من پلکهایش را نگاه میکردم ولبهایش که از سرما میلرزید. میگویم از روزهایی که خوشخوشک از دانشگاه میامدم و لابهلای کاجها قدم میزدم، کمی با خودم خیال بافی میکردم تا زنگ بزند و من رازم را بگویم.و من چقدر تمرین میکردم برای هر جمله که بگویم و صد بار مرور میکردم مبادا که...
او یک لبخند کوچک میزند و من به لبهایش نگاه میکنم و رازهایش را برای خودش نگاه میدارد.
این روزها باید دیوانه باشی که بتوانی موسیقی گوش کنی، داستان بخوانی، شعری را از ذهنت بگذرانی، خیال ببافی، آهنگی را گوشه لبت زمزمه کنی یا در تاریکی سوت بزنی و خودت را به هنر نزدیک کنی تا بتوانی روحت را با جاودانگی پیوند بزنی و آنگاه آفریدگار شوی، باید عاشق باشی.
دیگر کسی حتا به صرافت هم نمیافتد که به جستجوی چیزی در درون خودش بگردد.
ته دلم میگویم : این جمهوری اسلامی انسان را اینجوری نابود میکند، در سه سوت: یک، دو، سه...