تو همیشه توی چشمهام و به صورتم نگاه میکنی و به جاهای دیگه زل نمیزنی و من اینو دوست دارم....
و قلب من همیشه تند میزنه وقتی میبینمت...
گاهی فکر میکنم که ممکنه عشق عین رویاهای من جدی جدی ابدی و دائمی باشن.
لازم نیست بد بین باشم.... شاید همونی که میخوام بشه...
و اگه تلاش کنم اون happy ending برای من اتفاق میافته؟!
عین امروز
عین این روزا
و من میخوام تمام خوشبختی این لحظهها رو عین جاروبرقی هورت بکشم...
اون سیگاری که میخواستم راستش مال بعد از نوشتن این پست بود...
الان اینجا نشستم و منتظر عقوبت کارهام هستم...
یک جایی از وجودم منتظر یک جزای بزرگ است...
توی دلم داغ داغ است و معدهام خالی است....
این چند level بالاتر از تمام حرفهایی خواهد بود که شنیدهام...
فکر کنم شروع شد....
خوب فکر کنم برم روی بالکن و کمی بیرون و نگاه کنم
با اینکه هنوز زوده دلم میخواد بخوابم...
راستی امروز به کلمه درد و دل فکر کردم
درد مال دله
از توی دل میاد و باید حتا توی دل نگه داشته بشه
برای همین شاید آدم باید درداشو توی دلش نگه داره؟!
اگه بگه دل یکی دیگه به درد میاد تازه دیگه اسمش هم عوض میشه
حالا چی میشه نمیدونم
شایدم برای اینه که روی دل و روده تاثیر زیادی داره؟
فکر کنم اینجوری میشه که اگه بی اشتها باشی یعنی دلت پر از درده
چمیدونم شایدم خیلی بی ربطه
خلاصه کلمه باحالیه
میشه کلی ازش درس گرفت.
یکی نیس به من بگه حالا چرا باید درد دل تو مهم باشه.... برو بابا حال نداری... ما خودمون دل درد داریم حتا حاضر نیسیم روت بالا بیاریم تو هم برو دسشویی انقد عق بزن تا بمیری!
ولی شاید وقتش رسیده که من این بلاگ رو تبدیل به بنگاه شادی و شادمانی کنم جای درددل...
ولی این دل درد و دردِ دل موضوع خیلی پیچیدهایست و من ارشمیدس خوب میدونم!
شایدم باید کلا فکر نکنم حتا اگه به نظر با مزه بیاد...
شده بدانی زمین حتما گرد است و انکار کنی؟
نه زمین هر چیزی را که بدانی و انکار کنی ؟
حداقل ته دلت یک چیزی را میدانی و انکار میکنی یا سکوت ... و این جزو قوانین است.
و خیانت به آن جزایش مرگ است.
اعتماد به نفس چیز عجیب و غریبی است وقتی که کونت گوهی است و میخواهی سرت را بالا بگیری و به آدمها بگویی شما همه کونتان گوهی است .
گاهی خوب است که تنهایی بشینی و با خودت کمی فکر کنی که جدی جدی گوه خاصی نیستی و طرف نباید خودش را برای تو بکشد.روزی که ترس وجود آدم رو بگیره برای تمام ظلمهایی که کرده... بعد برای خودت یک چایی داغ بریزی زل بزنی توی آیینه و بگویی میشود آدم بهتری شد. جوابت را موقعی میگیری که توی خلوتت احساس کنی آدمی...
احساس آدم بودن گاهی حتا از احساس عقل کل بودن هم بهتر است. البته این وقتی شامل حال آدم میشود که به نتیجه میرسد که نمیتواند تمام کتابهای دنیا را بخواند. خلاصه یکهو میفهمی که خیلی نفهمی و تمام روزهایی که سرت رو از روی جو زدگیِ عقل کلی بالا گرفتی کشکه و هیچی نیستی.
اون روز روز مهمی در زندگی تمام انسانها برای فکر کردن به حرکات احمقانه شونه...
پ.ن: این موضوع صرفا برای یاد آوری به شخص خودم برای تمام اشتباهات زندگیم میباشد هر گونه برداشت شخصی و منفی از این متن ( البته اگر طنز تلخاش را گرفته باشید) از سمت اینجانب نفی میشود.
آخیش
خیلی حال میدهد
تو هستی
اینجایی
نزدیکی
و من تا دلم بخواهد میتوانم دستت را بگیرم
و بغلت کنم
و نگاه کنم به توی ته چشمهایت
و از ته دل خوشحال خوشحال باشم
خیلی شاد
انقدر که نتوانم بنویسم درست و حسابی
و سریع بدوم ته خانه
تو همین نزدیکیهاییی
همین بغل
و من تمام دیروزم را با تو گذراندم.
انگار که من بزرگ نشدم
عین یک بچه رهایت نمیکنم
و ته دلم
قلبم تند تند میزند
روی ناخنهایم گل کشیدم
یعنی من شادم.
پ.ن: تو از کجا فهمیدی من اون کیف رو دوست داشتم که خریدی؟ هنوز متعجبم! و یک النگوی خیلی خوشگل دارم.
هیچ کس زودتر از من
لبخند نمیزند
به روی تو
حتا در دوردست
هیچ کس زودتر از من
به باز شدن چشمهایت نمیرسد
حتا خورشید
وقتی نیستی
بهانه میگیرد دلم
تلخ و اخمو و بدعنق میشود
گفتی دوستت دارم
یا بوسم کردی؟
دیگر دلم در تنم بند نمیشود
عزیز دلم
به دادم برس
وقتی هستی
همهی هستی ام را با لبم
میگذارم روی شانهات
هیچ چیز کم نیست
جز رد پایی که از ما
پشت سر ما
روی برفها باقی بماند.
انگار نشد که بشه...
دلم میخواهد تلفن را بردارم شمارهات را بگیرم و چند ساعت حرف بزنم و بعد از مدتها چندساعتی باشد که ممتد حرف میزنیم و دعوا هم نباشد و کسی هم قطع نکند و اتفاق بدی نباشد... کلی بخندیم و قربون صدقه و flirt و از این جور کارها که مال اوایل دوستیهاست.
و در نهایت عین همیشه احساس خوشبخت ترین آدم دنیا را کنم که همیشه بعد از صحبت با تو دارم...