وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

قبل از خواندن ببخشید...

چرا من اینجوری شدم؟ پرو رو و گستاخ و وقیح؟ انقدر رو دارم که بگویم باید فقط من را بخواهی تا ابد.

میشود یک چیزی یه جایی از نوشته‌هایم هر جا بنویسی؟ نوشتن‌ات را از من دریغ کرده‌ای؟ کارت|ام را هم که ندادی...  گفتم که پر رو و گستاخ و وقیح شده‌ام؟ به دل مگیر امروز از آن روز‌هاست.  توقع بیخودی دارم. فکر کنم همان like هم خوب است .شاید حتا یک :) هم کافی باشد. منتها خودت میگفتی خوب نیست... شایدم نمیگفتی. چقدر آزار دهنده‌ام.. بیخیال. بهتر است بروم بخوابم قبل از اینکه حرف چرتی نزده‌ام.

فکر کنم دیوانه شدم. ببخشید. راستی چرا نمی‌نویسی؟

زبانی دگر آغاز کرد ...

پارسی‌‌های قدیم می‌‌گفتند، چشمی که می‌‌نگرد نوری به آنچه می‌‌نگرد می‌‌دهد. یعنی آنچه نگاه می شود نورش را در نور آنکه نگاه می کند می‌‌ریزد: دو نور از دو سو، هر دو در نیمه راه به هم میرسند (نوری از نگریده، نوری از نگران). دیدن و دیده شدن، هر دو در نور ِهم یک "دیدن دیگر" می‌‌آفرینند. این "دیدن دیگر" یک دیدن نامرئی است، یک دیدن ِندیدنی.تصادفی، تصادمی. ما باید این سومین‌ را کشف کنیم، شکار کنیم، هم در ذهن هم در زبان.


این را یک جایی خواندم و یاد نور ماه افتادم که نگاه میکنمش و بلافاصاله در چشم تو مینگرم!

اینجا در شهر خودم، بی تو غربتی است بی پایان و تبعید گاهی است ابدی...

بیا... دستم را بگیر... حرفت را با من بگو... شبهای اینجا بی تو ماهتابی بی‌حوصله دارند...

پنیر روی ماکارونی من

یک چیز عجیبی کشف کرده‌ام...

یک قسمت از خودم که عاشق بچگی کردن است و هر روز هم دارد تب‌اش بالا میگیرد...یک قسمتی که فرفره‌اش را برمیدارد و توی خانه دور افتخار میزند و قه قهه می‌زند.خوشحال و سرخوش و بیخیال است. عاشق است. نگران نیست و همه چی را خوش دارد.مطمئن از آینده و تصمیماتش است و احساس مفید بودن و موفقیت دارد.توی آیینه به خودش لبخند میزند احساس سیندرلا بودن می‌کند. زیر لب آواز میخواند و یواشکی وقتی کسی حواسش نیست روی صندلی قر میدهد. یک شادابی عجیبی که گاهی بالا میزند و تو هم بیشتر از هر کسی شاهدش هستی از همان‌هایی که توی سیرک یا توی پارک توی وجودم هست... 

و یک چیزی که بین ما بماند...

تو دلیل بودنش و جان گرفتنش هستی.

تو نسخه‌ای از بهترین شیرینی‌هایی هستی که تا به حال خورده ام.

این را قبلا هم گفته بودم!

خیلی خواستم یه note بنویسم و مطمئن شوم که حتما میخوانی  از آن دست که همیشه می‌نوشتم همانجا....

حالا که آنجا نیستی دلیل زیادی برای نوشتنش آنجا نمی‌بینم...

اینجا می‌نویسم...


listen to the mustn'ts, child. listen to the don'ts. listen to the sholuldn'ts , the impossibles, the wont's.listen to the never haves. then listen close to me.

anything can happen , child.

anything can be

...

Shel silverstain

اینم ترجمه‌اش


به نباید ها گوش کن بچه جون. به نکن ها.به اجازه نیست ها. به غیر ممکن ها. به نمیشود ها. به هرگز ها گوش کن. اما به حرف من هم خوب گوش کن: هر کاری شدنیه بچه جون. همه چی ممکنه

روز آخر-۲

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی

که جام جم نکند سود وقت بی​بصری

دعای گوشه نشینان بلا بگرداند

چرا به گوشه چشمی به ما نمی​نگری

بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن

و از این معامله غافل مشو که حیف خوری

روز آخر

من خیلی می‌خوام این رابطه‌مون رو....

و با هیچ چیز توی دنیا عوضش نمیکنم....

باشه؟

ایول...

پارک- فرفره

فکر کنم آب و هوای خوب خیلی مهم باشه...

چون وقتی مخت هوا میخوره حالت خوب میشه...

بعد فرفره میخری و فوت میکنی و حال میکنی انگار از صد تا تفریح دیگه بهتره....

خاطره چیز خفنیه...

این که دستتو گرفتم و با فرفره‌ام دویدم انگار خودم و از دور میدیدم توی این فیلم‌های تورناتوره

بالای فانوس دریایی  عین فیلم‌های ژان پیر ژانت  که پهن شده بودن و آسمونو نگاه میکردن

و بعد از یه زاویه فرفره و آسمون و ماه

وای خدا بود...

میزان ذوق بی حد و اندازه

عین نوجوونیه!

عین ۱۸ سالگی

خوش گذشت... بی حد و اندازه...



مامان همیشه میگه دوست داشته شدن ، بهتر از دوست داشتنه...

میگه دروغ نگفتن مهمه و مهمتر از اون تمایل به دروغ نگفتنه...

میگه گاهی یکی نشون میده که ساده و نا آ گاهه ولی میدونه که داره یا دروغ میگه یا پنهان کاری میکنه...

میگه اگه همیشه شفاف عمل کنی و بدون بد جنسی عین یه آیینه به خودت بر میگرده . در غیر اینصورت همه چیز کدر و بد رنگ میشه...

اون میگه ته دل آدم چرکین میشه هر چی بیشتر این بلاها سرش بیاد و یه روزی هیولا میشه...

لبخندهایی که یه روزی از روی اینکه من باهوشم و کسی نفهمید زدی ... یه روز اشکایی میشه که توی خلوت یقه‌ات و می‌چسبه.

من میفهمم مامان چی میگه...

---------------------------------------------------

هرگاه کسی دروغ می‌گوید، باید که چنان تمام وجودش متراکم و متلاطم از این زهر و چرکابه‌ی قهر باشد تا بتواند یک جرعه‌اش را به من و تو بپاشد؛ پس ببین چه بلایی سر خودش می‌آید، سر وجدان خودش. (البته اگر داشته باشد)
بعدها یک روز که جایی بی‌دغدغه طبعاً باید سرخوش و آرام زندگی کند، ناگهان چیزی دلش را می‌آشوبد، انگار توی دلش رخت چرک چنگ می‌زنند، از خودش بیزار می‌شود، بدش می‌آید؛ و آنجاست که دست به هر کاری می‌زند؛
تا دروغ نگوید نمی‌تواند جنایت کند.




نونزده سالم بود که درست و حسابی عاشق ش شدم

تنها پسری بود که بعد از مدت‌ها از دور توی تاریکی برق چشمانش من را گرفت.اون موقع ها کم کم داشتم امیدم را به روابط انسان‌ها از دست میدادم که نجاتم داد. تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که امکان نداره دو تا آدم بتونن کنار هم به خوبی و شادی سر کنن.بعد از کلی حرف و تعریف و تمجید بحث یک دامن کوتاه را پیش کشید و گپ زدیم. شماره ش رو با یک طرفندی گرفتم که یعنی حالا اگه ندادی هم ندادی... چقدر عق زدم از استرس تا گیرش آوردم و خودم و یه جوری چسبوندم که حالا حالا با من بمونه... بهترین روزای عمرم و گذروندم... میدونی... اون ذوغ و شوق قدیم رو برای به دست آوردن دلت همیشه داشتم. همیشه.هر دفعه یه جوری... و هر بار تازه است و یه بوی (شبای پاییز زیر درختای بارون زده) رو میده! و یه چیزی ته دلم از شوق عین اشک که آویزونه گوشه چشم میلرزه...

من یه احساسایی دارم که اسم براشون ندارم که دارم و نمیتون حتا بگم چه جوری...

من فقط میخواستم بگم خیلی خبطه که حواسمونو بهش جمع نکنیم... اگر اشتباه کردیم تکرار نکنیم.

چرا همدیگرو برنجونیم؟

چرا وقتی میشه بهتر بود بهتر نباشیم؟

بهای دوستیهای بزرگ به اندازه خودش بزرگه... ارزششو کم نکنیم.

نمیدونم.

فقط نمیخوام یه روز پشیمون باشیم.

جاده- املت- بال

خوابم میامدها.... ولی انگار پرید...

حالا باید دوباره کلی سودوکو حل کنم تا خوابم بگیرد...

لامصب این مخ یه ثانیه هم تعطیل نمیکند

پشت به پشت عین سیگار فکر میاید...

تازه این همه فکر میکند... همش در حال گند زدن است...

آخ

اگر همه چیز خوب و خوش است پس این درد لعنتی که از ته قلب میاید از کجا میاید...

کجای کارم ایراد دارد؟

باید بشینم و سر فرصت کارهای خودم را با خودم زیر میکروسکپ نگاه کنم...

یا به قول تو Man in the mirror شم...

راستی...

بابت همه چیز ممنون!