دروغ گقتم
ته دلم دیگه قرص نیست
یعنی لا اقل الان دیگه نیست
چرا باید باشه؟
چرا به حسهام ایمان دارم؟
چرا فکر میکنم سزای من در پایان خوبیه؟
اگه نبود چی؟
اگه نبود چی؟
یک عادت عجیبی دارم
و آن این است که همه صفحه ها را میبندم
بعد موزیک همیشگیام را میگذارم
و شروع میکنم به نوشتن
لامپ را خاموش میکنم
گاهی چراغ مطالعه ی تو را روشن میکنم
بعضی وقتها میروم و به ماه نگاه میکنم
قبلتر ها که آن خانهمان بودیم سیگاری هم میکشیدم
ماه نزدیک است
همین دور و برها
من میروم یک سری بهش بزنم
راستش را بگویم
جمع اینجا که خودمانی است
یک چیزی ته دلم را قرص کرده.عین قرص ماه!
بین من و تو این بلاگ این راز میماند.
ببین
اینجا دوباره از اون شرجی خرکیها شده
۱ متر هم معلوم نیست
D:
یادته پا شدی کف کردی اون شب؟
P:
بعد پریدی تو بغل من خوابیدی؟؟؟
من یادمه
-------------------------------------
فکر کنم این یکی از بهترین آفلاینهایی بود که تا الان برام نوشتی
یکی از زیباترینهاش
من یادمه من به هر بهانهای پریدم توی بغل تو P:
امشب خواب یه سبد پر از سیب میبینم
به جای خواب تاریکی و تنگی یه اتاق
مطمئنم
و حتما از دیشب بهتر میخوابم
به جای سنگینی قفسه سینه امشب
عین پرنده تا صبح به سمتت بال میزنم
:)
یافتم
یافتم
سینهام را میشکافم
قلبم را در میآورم
و میگذارم توی مشتت
صدایش را که بشنوی
آرام میگیری
مطمئنم....
شب روز شب روز شب روز شب
یک موضوع این بود که هیچ کس نفهمید من کی اعتقادمو از دست دادم و کی من تخریب شدم؟
کی من امیدمو به اون ابدیت از دست دادم و چرا؟
چه اتفاقی افتاد که من شروع کردم به منطقی شدن به جای تخیلی بودن؟
و اون موقع که من شکستم
کی از من حمایت کرد
تو نفهمیدی که من هیچ وقت حال نکردم و فقط خورد شدم