مامان خواب دیده
نصفه شب اومده ، منو نجات داده
من گرفتار بودم توی تله
از خواب پاشده و با یه پونصد تومانی اومده سراغ من
دور سرم چرخونده
و برگشته خوابیده
تا فردا صدقه بده.
میگه نجاتت دادم نمیتونستی نفس بکشی.
مامان قهرمان منه!
حرف نمیزنی؟
من اینجا بلند بلند بین من و تو و این چهار دیواری
التماس
خواهش
تمنا
بین خودمان
چرا اینجوری شده؟
انگار همه چیز تمام
من نا تمام
سر تا پایم بوی تهوع گرفته
خودم را بخشیدم؟
نه.
هرگز این اتفاق برای من نیفتاد
بیشتر صبحها
بیدار شدن برای خودش آدابی دارد
برای من که رویا در رویا که نه ، کابوس به کابوس میشوم
و انگار هرگز نخوابیدهام.
تخیل تمام مرزهای واقعی را در هم میشکند
تا مرا به دنیای حقیقی بکشاند.
نمیآیم
تا برسم از آن ته تهها کلی طول میکشد.
آرزو میکنم
که امشب صبح نشود
و من تا ابد
برای همیشه
آن ته ته ها بمانم
چه کابوس همیشگی
چه رویای باغ سیب و دوچرخه
دستهایم تاب نوشتنشان را هم ندارد.
ولی آن شب وقتی از خواب پریدم
تا خود صبح
همه جا پر از نور بود.
همین چند لحظه بعد از یادداشت قبلی
همه چیز تمام شد
قرار ما تمام شد
حرف مامان درست دراومد.
گفت هیچ وقت درست نمیشه.
و من با اصرار که نه اون میدونه چرا اون اتفاق افتاده و اون میدونه ته دل من چی میگذره.
انگار هیچ وقت مهم نیست.
اشک گوشهی چشمم را دید
گفت : انتخابش را کرده
گفت: انتخابش من نیستم
خداحافظی کردیم
برای همیشه.
و من مبهوت به ستارهها نگاه کردم
مگر میشود؟
پایان ماجرا این نبود ، پایان ماجرارا ماه خودش به من گفته بود.
این نبود
قرار بود مرا پشت دوچرخهاش بنشاند
و حسابی سواری کنیم.
منی که این همه پر بود از غزل دیروز
امروز فقط به چمدان فکر میکند
چقدر لک زده دلم برای لبهایت
و رقصیدن زیر سرخی باران
و یک فنجان چای
که تو برایم ریختهای
میخزه زیر پوستم
و توی گوشم زمزمه میکنه
بگو
از روزی که عروس خوشههای اقاقی شدم
از تولد یک عشق
لای عطر کهنه پتوی مادربزرگ
و نفسهامان
یادم بیار
حرارت لبهایت را
آن شب سرد
توی کوچهی آشتی کنان
پشت ساختمان
سر دادن دستم
زیر انگشتانت
توی سینما
یادم بیار
زمزمههای گرم را
توی سوز سرد درکه
دیوانهام کردی
دیوانهام کردی
مجنون ام
اخ
یادت هست؟