میدونی آخر آخر آخرشم همون حرف تو درسته! من زیادی گیر میدم!
و آخر آخر آخرشم همونی میشه که قراره بشه!
من باز هم متوقع شده بودم!
چند وقته پیچیدمش لای یه دستمال گلدار و گذاشتمش یه گوشه.آکبنده.. خیلی ازش استفاده نکردم.انقدر نو هست که بعضی وقتام که درشو باز کردم و نگاهی بهش انداختم ، زیاد با مواقع دیگه فرقی نداشته. تنها خوبیش اینه که تازه و نو و تروتمیزه! توشم پر از **شعره! حق با اونه، باید از آکبندی درش بیارم! البته میدونه که بازم به کارم نمییاد!
بگذریم... یه چیزی هست... یعنی اون چیز اینه که باهوشتر ها حق دارند که موفقتر باشن، حتا اگه راه کثیفی و انتخاب کنن! شاید واسه همینه که دروغگو ها هم پیروز هستن! و راست گو ها همیشه کلاشون پس معرکه! آخرشم هیچ وقت نفهمیدم ... فهمیدنش سخته! شایدم حق با اونه . باید از مغزم استفاده کنم.
با بوسهای چنان
میپیچی بر گردنم
که فراموش کنم
نفسهایم را
بالا بروم یا پایین
بیا با هم برویم
این جا جای ما نیست...
یه چیزی هست که همیشه فکرش ذهنت و قلقلک میده...
وسوسهات میکنه .. و نمیره... واسه همینه که من بعضی وقتا عین غریبه ها رفتار میکنم...
همه آدمیم!
برای آخرین بار به آدمهایی که نور چراغشون و توی ماشین ما میندازن وقتی میخوایم ماچ کنیم، لعنت ابدی میفرستم!
دفعه بعد قرار ما جایی بدون نور و بوق و ماشین! موافقی؟!
شاید راست میگن...
صدای قار قار کلاغها نمیزاره صدای جیک جیک ها رو بشنوم...
--------------------------------------------------------------------
خوب ۲۳ تیر تولدم بود... هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا !!!
فکر کنم بهترین تولد زندگیم بود... همونجوری بود که تو ذهنم آرزوش بود.میدونی نشد بگم از اون موقع.راستش کلمه براش ندارم.من میتونم اشک شوق بریزم و بگم ممنونم...خیلی زحمت کشیدی.
:* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :* :*
میگه با پتک اگه بخوره تو سرت ، چشات وا میشه...
ولی سرگیجهاش تا چند روز باهاته!
تو هم ما رو گرفتیها!؟ خوابت برده؟
در خواب من
بیدار میشوی
به تماشای تو
بر دار بلند انتظار
گردنبندت
حضور تو را
بر سینهام جار میزند.
هر چقدر بعید
باز همآغوشیات را
چون پیکر محبوبی
شهر به شهر
دنبال خود میکشم.
بیا باز خیال ببافم دور تنت
بیا بپیچم به خیال پیرهنت
بیا در خیال بافتههایم
دنبال خودم بگردم...
هیچ نگو!
صدای نفس هایت کافی است.
در هیاهوی سکوتهامان
نفس خوانی میکنم.
تو میدانی نفسی که مرده را زنده کند از کجا طلب کنم؟
به لبهایت که نگاه میکنم
تشنهام میشود.
در خاطرهی بیداریام
برهنهای
و در حافظهی خوابم
خیس.
هیچ دلیلی وجود ندارد
که عاشقت نباشم.
این همه دوری؟
این همه راه؟
نمیفهمم...
این منم
که در مکیدن نفسهای تو
از خود خالی میشوم .
...
تو با روح (نی) شدهی من چه خواهی نوشت؟
گفتم که!
راه رفتن را دوست دارم
رو خوانی میکنم، بارها
که در زندگیام راه بروی.
...
میشود برگردی از اول باز بیایی؟
بگو آ...
(با کپی از شعر عباس معروفی که بسیار دستکاری شده توسط خودم)
--------------------------------------------------------------------------
آه.....
فکر میکنی آدم ها بیشتر به تو نگاه میکنن یا به خودشون توی صورت تو...؟؟؟
گاهی انگار فقط میخوان بدونن که خودشون چه تاثیری روت گذاشتن ؟! یا عین موش آزمایشگاهی تمرین روابط اجتماعی روت میکنن ... این تو نیستی که مهمی ، هنوز خودشونن که مهم هستن.
گاهی اوقات زندگی کردن خیلی سخت تر از اونی به نظر میاد که همیشه فکر میکنی...
(در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من که به اندازه عشق است
به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرد.)
شاید قرار نیست که همه چیز اونجوری پیش بره...
شاید اونقدر که من گاهی احساس تنهایی میکنم ، بقیه این احساس و نکنن...
شاید اونقدر که من سرسختم برای دیدن ، اونها فقط۲۴ ساعت و حس کردن...
شاید برای همینه که اونها میز و چند بار ترک میکنن و من عین چسب به میز چسبیدم و تک تک ثانیه ها ، نگاهشون میکنم.
شاید من عین همیشه ، دوباره اشتباه فکر کردم.
---------------------------------------------------------------------------------
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند؟
هر چی سعی میکنم که بنویسم نمیشه...
میخواستم بگم این روزها خیلی خوشبختم...
تمام خاطرات این روزها رو بیاد بیار!