یه لکه کوچولو بود روی پیراهنم. تو دیدیش. من ندیدم. فردا دوباره تو دیدیش. من ندیدم. آن فقط یه لکه کوچولو بود. ولی تو آنقدر دیدیش. دیدیش تا اینکه به اندازه کافی بزرگ شد که آنروز عصبانی بشی و داد بزنی چرا من لکه ای به این بزرگی را روی پیراهنم نمی بینم! و من با تعجب به پیراهنم نگاه کردم و آن لکه کوچولو را دیدم. اولش خندیدم. ولی وقتی یاد نگاههای روزهای پیشت افتادم یه جایی از دلم درد گرفت و هیچوقت هم خوب نشد.
آن فقط یک لکه کوچولو بود...
*:
پ.ن : این برای دو نفر نوشته شده، نه یه نفر.
از وقتی که به فول خودم بزرگ شدم ، تریپ کردنم یه جور دیگه شده است. شب ها کنار پنجره بشینم و فکر کنم که دیگه میشه چه جوریا تریپ بود...
میگن جادوگر شهر تاریکی با اون جادوی سیاهش ، قلب پسرهای جوان را اسیر میکنه... و خود اونها رو تا ابد زندانی میکنه...
میگن وقتی میخواد اونها رو مال خودش بکنه ، اول در باغ سبز نشون میده و با زیبایی که داره هیچ کدومشون تا حالا نه نگفتن.
میگن هر یه قلبی که اسیر میکنه زیبا و زیباتر میشه...
آخرین باری که یکی گفت که منو زندانی خودت کردی من بلافاصله به سمت آینه دویدم...
هورا بالاخره طلسم شکست....
الان دیدن این تنها چیزی بود که میخواستم!
خیلی خوب بود... دوباره دستم برای نوشتن گزگز میکنه!
بعد از چند وقت این و خوندم... حال داد:
میدونی ... فقط من و تو با هم قاصدک های تر و تازه پیدا میکنیم و فوتشان میکنیم تا از شاخه ها جدا شن و شاید یه روزی یه جایی که به یاد هم هستیم ولی نمیتونیم حرف بزنیم بیان و از طرف ما به همدیگه چشمک بزنن! نه شبروزم؟