وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

سال نو

اینجا هم خوشگل شده ها...

سال نو مبارک.... هورا....

راستی ... راست میگفت ... میگفت همش وقتی حالت بده مینویسی...

منم الان اومدم نوشتم! حالم خوب هست ولی خیلی خوب نیست. چون تو نیستی...

آخه بابا قرار بود من عین کنه بهش بچسبم و از اون روزی که اومده دیگه ولش نکنم... نمیدونم چی شد که دست و پام شل شد و ولش کردم.گذاشتم بره...  آخ حالا دوباره دل تنگی میکنم! بگذریم... ماهی قرمز توی تنگ که دو روز بیشتر دوام نیاورد و زندگی رو ترک کرد... کلی براش آرزو داشتم که حتما امسال میبرمش میندازمش یه جای خوب که کنار بقیه ماهی ها بزرگ بشه! تو هم که رفته بودی مسافرت من هم دنبال مامانم اینا راه افتادم خونه‌ی همه فامیل... انگار وقتی حرف میزدن من یه خارجی بودم... تقریبا هیچی نمیفهمیدم. انگار هزارها سال از هم فاصله داریم.  تنها تفریح باقی مانده همون فیلم دیدنه که فکر کنم هر چی dvd داشتیم تموم کردم. یه موضوع دیگه هم می‌مونه به اسم درس که فقط کمی کلمه انگلیسی حفظ کردم!  عید خیلی بدیه! با اینکه تقریبا تمام فامیل و دیدم باز هم به میزان لازم عیدی نگرفتم! راستی در تعریف از احساس های اخیر باید بگم بعد از خوندن اون نامه من کلی متحول شدم و احساس شرمندگی کردم... بعدش دوباره خیلی چیزا رو به یاد آوردم و کلی پیش خودم و خودت شرمنده شدم. بنابر این در راستای حمایت از روابط سالم ، سعی میکنم که دختر خوبی باشم...    راستی برای امسال که جدید شده من هم برای خودم کلی تصمیمات جدید اتخاذ نموده و برنامه ریزی‌های لازم را انجام داده‌ام... دیگه هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاده و باید بگم تا این لحظه همه چیز خوب بوده جز دوری تو خوشگلم. فردا هم که برمیگردی روی خوشگلت رو میبینم. ( نمیدونم چرا عین نامه شد) راستش کلا خبری نبود ، ولی میخواستم تا ۱۳ روز نشده و نحسی وبلاگ را فرا نگرفته یه چیزی نوشته باشم. عیدم مبارک!!!!

۱۲:۱۸

این روزها برای دلم یه اتفاقات خاصی افتاده...

مثلا وقتی تلویزیون دارد استخر نشان میدهد دلم میخواهد از توی تلویزیون برود تو و شنا کند... منتها وقتی نزدیک میشود جز نقطه های رنگی چیزی نیست...  یا مثلا قبل تر ها رعایت می‌کرد و تا بستنی دست این و آن می‌دید هوس نمی‌کرد ولی الان تا هوس می‌کند بلند می‌گوید دلم بستنی می‌خواد! دلم این روزها احساس رضایت نمیکند. این هفته ۷ روز هر روز هفت بار تا آمد حرف بزند زود دهنش را با نخ و سوزن دوختم ولی باز گاهی حرف هایی زد که بهش نمی‌یومد! من هم فعلا کاری به کارش ندارم، بزار اگه دلش چیزی میخواد بگه، من که قرار نیست توجه کنم. الان هم هی داره داد میزنه که دهنم و باز کن ، حرف دارم.

 

حالا فهمیدم ... اصلا نمی‌خونه!

۱:۲۰

گفتی چرا انقدر دیر به دیر آپدیت میکنی...

من هم زود به زود آپ دیت کردم

ولی هنوز خبری ازت توی کامنت‌دونی من نیست.

۱:۱۴

وقت نشد که برات تعریف کنم...

دیشب خواب دیدم که آمریکا حمله کرده و همه مردم توی خانه ها منتظر مرگ نشسته اند.

نمیدونم چرا من توی خیابون بودم و تمام آسمان سیاه شده بود از هواپیماهایی که بمب هاشون و روی سر ملت می‌ریختند... من اومدم توی یک کوچه که توی خواب فکر میکردم به تو نزدیکه! ته کوچه یک پارک بود که من باز هم فکر میکردم تو توی اون پارک هستی... دیدمت و اومدم به سمتت . هر چی دستت و میکشیدم که با من بیای نمیومدی... تو توی پارک نشستی و سیگار میکشیدی ... من هم تمام زورم و میزدم که بیای... آخرش بلند شدی و اومدی ... ولی نه اون جایی که پناهگاه بود ... من و به سمتی که میخواستی میبردی و صداهای بد دور و دورتر میشد...  بعد من از خواب پریدم.

...

 

اشکالی ندارد اگر نشد برایت تعریف کنم. خوابم را با رویاهایم گاهی برمیدارم و میبرم میاندازم توی کیسه... یواشکی بعدا درشان را باز میکنم و از زیر در اتاقت ولشان میکنم بیایند تو...  وقتی خوابی از سر و کولت بالا میروند. عین الان که نمیتوانی جلوی فکر کردن من به خودت را بگیری... فکرهایم به همه جا آویزانند.

 

باد می‌وزه و ما درخت ها رو نگاه میکنیم که کدوم زود تر جوونه زدن! باد می‌وزه و عقل و هوش و از سر آدم می‌بره... باد می‌وزه و ما خودمون و توی گرمای آفتاب لوس می‌کنیم... باد می‌وزه و عقل و هوش و از سر آدم می‌بره... باد می‌وزه و تخیلات رو با خودش می‌اره... باد می‌وزه و تو رو با خودش می‌بره ... کجا رفتی؟ باد می‌وزه و من و تو رو می‌بره.. ما رو می‌بره...  هـــــــــــــــــــــــــــــو هـــــــــــــــــــــــو

life is like a fun game

همه ما آدم ها گاهی حافظه هامون و از دست میدیم...

یکی و میشناختم که یه روزی جادو شده بود و به خانه ی بقیه میرفت و با زن های بقیه میخوابید و حرفهای بی‌ربط میزد.

این آخرین باری بود که دیدمش و نمیدونم بعد از اون چی شد. ولی به خودم گفتم که طلسمی که این جوری شروع میشه با بوسه های شاهزاده هم این خفته رو بیدار نمیکنه! رفتم توی حمام و موهام و کوتاه کردم. از اون به بعد فوبیای طلسم به دنبالم میاد و حتا بعضی وقتها شب که خوابم پامو از زیر پتو قلقلک میده... من هم میدوم تو حمام و موهام و کوتاه میکنم. یادمه اون روز که داشتم به چیزای خوب فکر میکردم یهو نصفه شب زنگ زد و گفت : هنوز باورم نداری؟ گقتم چرا! ولی کی ولم میکنی؟ گفت : انقدر باهاتم تا تمام موهات و کوتاه کنی...  منم نمیکنم.  بچرخ تا بچرخیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز صبح از یک رویای خوب بلند شدم... چشمامو که میمالیدم و خمیازه میکشیدم ، تبدیل به واقعیت شد...  برگشتم توی تخت و دوباره رفتم و خوابیدم ... بعد که بلند شدم رویای دومم هم به واقعیت پیوست! از شدت این همه بالا و پایین بودن خسته ام و دارم میرم بخوابم... تا فردا چه اتفاقی بیفته!

عقده

 

نمیخوام بهار بیاد ... من هنوز بلال و لبو و برف بازی و آدم برفی و باشگاه انقلاب و باقالی و شیر برف‌و لیز بازی  و ... اینا میخوام

نمی خوام بهار بیاد...

میشه؟

lost

 

برام مهمه ولی
به روم نمی آرم
راستش
وقتی آدم بگه که حالم گرفته شد
حالش
بیشتر گرفته میشه

 

 

گاهی دزدی ادبی حال میده... وقتی که میخوای شاملو باشی و نمیتونی... یا اخوان ثالث... یا ...

میدونی یه چیزیش هم خیلی به یک جایی فشار میآورد. گاهی خیلی فشار میاید به همون جایی که نباید بیاید ...

چه میشه کرد...

چه میشه کرد؟

 

خل!

آخ چشمام درد گرفت. نمیدونم این مرض وبلاگ خونی از کی افتاده به جونم.  من بچه خوبی بودم... میومدم بلاگ خودم و آپدیت میکردم و فرار میکردم. حالا عین پیرزن فضولا از این وبلاگ به اون وبلاگ... میخوام ببینم هیچ کدوم هست که آخرش تصادفی به وبلاگ من بخوره؟!