وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

انگاری که شب چادر ماه و از روی سرش می کشه
و می بره ...
بعد می ره و تا سپیده ی صبح تا می تونه ستاره جمع میکنه و
دم دمای صبح دیگه رفته
ماه لخت و پتی وسط آسمون می مونه تا فردا شب!

روزا دست شب تو دست ستاره هاست...

تکراری

یه وقت هایی می گم نکنه ما از تجملات بدمون می آد چون نمی تونیم تجملاتی زندگی کنیم...

new art of life

یه بار دیگه به اینجا سر و سامون میدم!

کلی حرفا هس که نگفتم، کلی هم کار...

ولی هر کسی می ره بزرگ میشه و بر می گرده!


من رفتم، بزرگ نشدم....
می خوام برگردم!
نمی دونم هنوز می شه یا نه!



از خودم هم خجالت کشیدم چه برسه به وبلاگم!

گشت

با ابن همه اعتقاد و ایمان، مامان مجبور شد با چادرش جلوی گشت ارشاد بره!
گفت از بس این کارا رو کردین منم دارم کم کم تصمیم می گیرم که چادرم و بردارم...

بعد از این همه مدت دفاع از زن و حقوق زن، مامان من یکی از شکست خورده ها در برابر حقوق خودشه!
من خیلی بهش گفتم....
خدای مامانم هم دلش سوخت.

ما

فکر کنم یادت رفته اینجا رو بخونی....
خودمم یادم می ره بنویسم....
ولی تو نباید یادتت بره که بخونی، البته اگه میخوای....
منم نباید یادم بره که بنویسم، و میخوام....

خیلی خوشبختم...
خیلی ...خیلی

23 تیر

تولدم بود
23 تیر
ازت کادو گرفتم ... بابت سالگرد تولدم....
ازم کادو گرفتی برای سالگرد چیزهای دیگرمان!

از سه سال الان هشت روز میگذره!

خودم هم باورم نمی شه...

هفته پیش تمام سعی ام و کردم که به سنتی ترین شیوه ممکن سالگرد و برگذار کنم...

من هنوز خوشحالم و خوشبخت ترینم.

چقدر گاهی مرور کردن حال می‌ده!

از ۱۹ سالگیم.... از تولدم .... از زلزله!

 

 

خامُش منشین
 
  خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
 
  چیزی بگوی

من متولد شدم

من بودم

تو آمدی

ما شدیم

 

من خراب کردم

من ماندم

 

بین ما غریبگی اتفاق افتاد که انگار هرگز آشنا نبودیم

حتا شبی که با انگشتهای کوچکمان قول های بزرگ دادیم نمی دانستیم

 

تو ماندی

 

و انگار هر تماس کوچکمان بر گرفته از تردیدی است که نگاه، انکارش نتوان کرد.

و انگار هر نگاه کوچکمان بر گرفته از زخمی است که درمانش نتوان کرد

و انگار هر کلامی بر گرفته از فکری است که پاکش نتوان کرد

 

 و من تلاش میکنم برای آشنایی کوچکمان با تمامی تاریخ بزرگش

 

برای شکستن و ساختن

برای ماندن

برای لمس کردن و لمس شدن

 

برای بوسه‌ای که تو در پیله ی لبهایم کاشته‌ای

برای لمس دست‌هایت

برای نگاه آشنایت

 

دلم خیلی تنگ تر از اینهاست.

 

پس از این زاری مکن

هوس یاری مکن

بخواب آرام

دل دیوانه...