از سه سال الان هشت روز میگذره!
خودم هم باورم نمی شه...
هفته پیش تمام سعی ام و کردم که به سنتی ترین شیوه ممکن سالگرد و برگذار کنم...
من هنوز خوشحالم و خوشبخت ترینم.
چقدر گاهی مرور کردن حال میده!
از ۱۹ سالگیم.... از تولدم .... از زلزله!
من بودم
تو آمدی
ما شدیم
من خراب کردم
من ماندم
بین ما غریبگی اتفاق افتاد که انگار هرگز آشنا نبودیم
حتا شبی که با انگشتهای کوچکمان قول های بزرگ دادیم نمی دانستیم
تو ماندی
و انگار هر تماس کوچکمان بر گرفته از تردیدی است که نگاه، انکارش نتوان کرد.
و انگار هر نگاه کوچکمان بر گرفته از زخمی است که درمانش نتوان کرد
و انگار هر کلامی بر گرفته از فکری است که پاکش نتوان کرد
و من تلاش میکنم برای آشنایی کوچکمان با تمامی تاریخ بزرگش
برای شکستن و ساختن
برای ماندن
برای لمس کردن و لمس شدن
برای بوسهای که تو در پیله ی لبهایم کاشتهای
برای لمس دستهایت
برای نگاه آشنایت
دلم خیلی تنگ تر از اینهاست.