وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

home sweet home

آره خوب من میدونم که ۱۴ فوریه یعنی ۲۵ بهمن اومدی و من تا امروز که ۲۷ بهمن ( نصفه شبه) هنوز چیزی ننوشتم. ولی این اصلا دلیل اون نیست که من دیر ابراز احساسات کردم یا یادم نبوده! مگه میشه من یادم بره؟ نه ! فکر میکنی من بی احساسم؟ مگه کفشدوزک ها رو ندیدی که فرستادم توی اتاقت؟ که شبها که میخوابی یواشکی قلبها رو بالای سرت تکون بدن و وردهایی که توی اون قلبها زمزمه کردم و عین لالایی زمزمه کنن؟ نکنه یه وقت نشنوی که اون زنگوله ها چی میگن.... میدونم که میشنوی... اگه دیر کردم به خدا از بی توجهی نبوده! میدونم که میدونی.... از ماچ دیشبت و مکث جند لحظه ای فهیدم... برای همینه که یه جور دیگه نگاه میکنم و گاهی دیگه نمیخوام که نگاه کنم چون باز میبینم! خیلی خوبه ، میدونی واسه دیدن حس ها دیگه چشم لازم نیست! خیلی خوشحالم. همیشه باش!

 

..........................................................................................

با تمام این اوصاف میتونم بگم تقریبا از هر چی ایران و ایرانی و( آدم که نه)، حیوون که تو خیابون ریخته متنفرم. نمیدونم شاید بر خلاف دموکراسی باشه من فکر میکنم که آدم ها احمق اند که سختی میکشند و خفه شدند و این تصمیم اوناست که چه بکنند ولی فکر که بکنی این جماعت حمار اصلا دموکراسی چه میفهمد؟ خدایا یا ما را از این مملکت رها کن یا مملکت را از این جماعتی که الاغ بودند و گاو میشوند هر روز! بیچاره امثال اونهایی که فکر میکنند ملت آدم شدنی است!

........................................................................................

راستی فارق‌التحصیل شدم.... درس خوندن توی دانشگاه واقعا پر از مشکل است. انقدر که به ادامه اش همیشه شک میکنی... مرده شورشان را ببرد . نمیدانم چرا انقدر دلم پر است تمام آدم های آنجا و چقدر متنفرم از محیط و آدم هاش! چقدر خوشحالم که تمام شد! 

نگاه نو!

به قول یکی از دوستام دیگه الان میتونم بنویسم!

جدی همه چیز قشنگه! خیلی خوبه که اومدی و خیلی خوبه که تموم شد . بعضی از آدم ها خیلی احمق اند. عشق‌شون رو خرج نمیکنن! من نمیدونم واسه چی نگه داشتن! در هر حال برای من همه چیز دوباره قشنگه! حتا از قبل تر ها هم قشنگ تر دیده میشه ، چون قبل تر ها خیلی خوب بلد نبودم ببینم! یه جورایی انقدر از نگاه جدیدم راضی ام که چشم های قبلی مو میخوام بندازم دور! در نهایت گاهی فکر میکنم اون موقع که روی زانوهام افتاده بودم و بالا رو نگاه میکردم، انگار یکی جدی صدامو میشنیده! میدونی فکر  میکردم این انتظارا تمومی نداره، ولی داشت. خدا رو شکر.

 

فکر میکنم که دیگر دلم نمیخواهد بنویسم...

دلم نمیخواهد که باور کند حقیقتی که هست رو ...

هنوز باورش نمیشود که گاهی ممکن است باز هم نشود...

ممکن است هزار بار تلاش کنی و بگویی این یکی میشود ولی باز نشود...

این امیدواری دائمی چیز مزخرفی است که توی دل آدم ها وجود دارد.

عجیب است ها!

دیگر دلم به دلتنگی هایش عادت کرده... تا میآید فکر کند که چه خبر است و آیا موضوعی برای لبخند دارد ُ یادش می‌افتد که نه! تا او نیاید همه چیز عین زهر مار است.

میدانم... قول داده که نق نزند و دلتنگی نکند! ولی مگر میشود.

البته فکر میکنم که این مسئله که نمیخواهم و نمیتوانم زیاد ربطی ندارد به قول ها.

--------------------------------------------------------

 با بد بختی برای آخرین امتحانم تا دیر وقت درس خوندم ، صبح هم مرور کردم .

تو دانشگاه هی دیدم چرا کسی نمیاد امتحان بده... نگو روز قبل امتحان و انداختن ۱۵ ام!

همه وبلاگ‌ها عین هم شده ...

یه مشت آدم دچار توهم و اسکیزوفرنیا اغلب دارن از خاطراتشون مینویسن و از عشقهای پنهانی که دارن اعتراف میکنن!

نمیدونم این کلیشه مزخرف دیگه از کجا پیدا شده...

حالا بگذریم... خیلی هم مهم نیست. پس حالا میتونم از خاطراتم و توهماتم بگم...

آقا جان ... مگه زوره ... ؟

من دیگه مخم نمیکشه.... آخه ترم آخر دانشگاه بدترین موقع دنیاست. احساس می‌کنم یه عالمه کار دارم که انجام بدم و یه جورایی هم انگار بهم قراره بگن بیکار علاف... حالم داره از خودم به هم میخوره... اولین کاری هم که گیرم اومده طراحی روی جلد یه فصل نامه است! واقعا معرکه است.

----------------------------------------------------

راستی... امروز زنگ زدی . خدا میدونه که چقدر این تلفن ارزش داره! کاش میشد هی زنگ زد و هی حرف زد...

از وقتی این جدایی مقطعی صورت گرفته ، خدا میدونه چقدر به زیبایی حضورت پی بردم.

بعد از مدت ها میخواهم یه حرفی بزنم.

اگر تصمیم بگیریم که بشود. حتما میشود. پس بیا تصمیمش را بگیریم.

مثلا الان تصمیم بگیر که یک چیزی برای من بنویسی! (؛

 

--------------------------------------------------------

گاهی وقتها توی تخیلم انقدر خوش میگذرد ....  انگار آدم هی قلقلکش میشود...  عین وقتهایی که آینده ی خوشگل میبینم یا وقتهایی که توی خوابم تو میآیی ... یا وقتهایی که در بیداری با هم میرقصیم و توی چشمهای هم میگوییم : چشمهات مثل همیشه نیست .

آخ خیلی درد دارد. همیشه طبیعت هر وقت میخواهد عذابم دهد مرا در انتظارت میگذارد. 

یک ساعت بیشتره که این صفحه ی سفید جلوی روم بازه و هی سعی میکنم این همه کلمه و فمر و حدیث و خاطره رو مرتب کنم و تبدیل به جمله کنم و یه جوری بنویسم که هم راحت بشه خوند و هم راحت بشه یه ربطی بینشون پیدا کرد. دستم هم تو نوشتن کند شده... از وقتی که تو نیستی شوق نوشتن تو وجودم کم شده. احساس میکنم نیستی که بدونی اینجا آپ دیت میشه . چون کار خاصی انجام نمیدم ،حرف خاصی هم ندارم. ولی چون زیاد تنها میشم و زیاد تنهایی فکر میکنم و زیاد به دو تایی بودن می اندیشم کلی تخیل دارم که بهت بگم. این امتحان ها هم بسیار مزخرف میگذره. راستی میدونی چی خیلی قشنگه ، این که اولین برف نه ، دومین برف زمستونی با صدای تو بیدار شم که : پاشو پاشو ببین دومین برف زمستونی داره میاد! (ـ: . این روزا زیاد دیگه برف حال نمیده. دلم شیر برف شدن تو باشگاه انقلاب و میخواد. دلم قدم زدن و سیگار کشیدن و دستمو توی جیبت گرم کردن رو توی برف های نزدیک خونتون میخواد.  دلم ماچ هایی رو میخواد که یواشکی میکنیم وقتی همه روشون به یه سمت دیگه است. دلم یه چیزایی میخواد که همیشه با تو داشتم و ت حالا انقدر خوب ندیده بودمشون. دلم میخواد یه دل سیر فقط نگات کنم. دلم لبخندها و نگاه ها و گرما تو میخواد. این روزا که نیستی خیلی سرده. دلم حضور همیشگی تو میخواد.  دلم یه دل سیر گریه با بغل گرمت و یه جعبه دستمال کاغذی برای فین کردن میخواد.

گفته بودم این بار که میری یا لبهاتو یا دستاتو یا چشمهاتو بذاری.... سخته بی تو روزها سال میگذره.

روز ۴

من نمیفهمم چرا هیچ کس نیست که یه شعر تازه بگه؟

یه شعری که برای آمدنت سروده شده باشد....و از تنهایی هایم صحبت کنم ... و از تبخالی که امروز زده‌ام ... و از جمله هایی که در دهانم ماسید... و از اشکهایی که عین برنامه روزانه راس هر ساعت برایت میریزم... از عشقم که بی پایان است... و از دردی که دارم... از درد دوریمان... از اینکه بدانی که بی تو هرگز گرم نخواهم شد و از روزهای زمستانی ... یه شعری که تویش به بعضی ها بگوید مادر جنده ها این چه قانون تخمی است... و به بعضی ها هم بگوید ** کش...  یک شاعری نیست که توی شعرش از چیزی بگوید که من حس میکنم؟ ... از خانومی که توی تلفن پیغام میگیرد و از سرسامی که من بعد از دو ساعت گوش دادن به حرفهای اون ماشین داشتم... یک شاعر در تمام دنیا نیست که بتواند بگوید ۵ روز یعنی چه و بتواند بگوید اگر ۲ ماه شد چه؟!....

میدانم تقصیر کسی نیست... همه ی مشکلات زیر سر این شاعرهای کودن است. سایکو های بیمار... همش آدم را امیدوار میکنند که دوری چقدر لذت بخش است و تو چقدر از نظر روحی تلطیف میشی .... ولی نمیدانند کونت پاره میشود و دیگر حتا حال نالیدن نداری چه برسد به تلطیف شدن.

خوب عجیب تر از همه اینه که اگه بتونی وایسی توی اون صف ۱۰۰ کیلومتری و سرماشو تحمل کنی و یه ثانیه فقط صداتو بشنوم قول میدم که تا اخر این دو ماه چیز دیگه ای نخوام. فقط اولین زنگ و بزن تا من توضیح بدم که اون پیغام گیر ان  نمیزاره من باهات صحبت کنم.  دیگه همین فعلا...

هیچ حرف و آرزویی جز زنگ زدنت ندارم. ( یعنی فعلا ندارم ) بعد هم خودم دهن همه شاعر های بی ذوق  رو سرویس میکنم.... شب بخیر با اینکه خوابم نمیبرد. *: دوستت دارم. :*

 

 

 

خوبه ... خوابم نمیبره...

تمام روز و منتظر بودم که قراره یه ساعتی توی عصر زنگ بزنم...

تمام جمله هامو برای گفتن آماده کردم.

بعد از کلی استرس و ... آخرش یه خانومی که پیغام گیر بود برمیداشت و میگفت که میتونی ۲۰ ثانیه پیغام بذاری...

نفهمیدم چی باید میگفتم؟ داخلی ۲۵۸؟؟؟ بعد ۲۰ ثانیه صبر میکردم؟

خیلی گیجم...  نمیفهمم. شاید باید پیغام بذاریم بعد زنگ میزنن خودشون؟ آخه مگه میشه؟

امیدوارم تلپاتی همیشگی بینمون کار کنه و خودت فردا زنگ بزنی...

یعنی میشه؟ ...

----------------------------

 چرا تلپاتی بینمون قطع شده... نکنه تو هم گذاشتی رو پیغام گیر؟

کاش بیای و با هم طنز های نبوی رو بخونیم...

خیلی زود دلتنگ شدم. باید سر پا وایسم و خودم و برای قوی تر شدن آماده کنم...

نگران من نباش، من خوبم. کارهایم را انجام میدهم و مراقب خودم هم هستم. ولی ... فقط... یک چیز کم دارم و آن هم حضور خوب توست... نمیتونم تا فردا صبر کنم. هفته ی پیش شنبه همین موقع من دانشگاه نرفتم. یادته که؟؟ ؛)

 

میرم بخوابم. شب به خیر *:

روز ۳

من قهرم...

چرا زنگ نزدی؟

من تنهام... همش هم تقصیر تو !

هیچ چیز هم نمیخوام، جز خودت.

دروغ گفتم قهر نیستم. ولی بیا دیگه... اینجا که نمیتونم برات ناز کنم.

---------------------------------------------

نکنه منو یادت بره...