وسوسه

شخصی

وسوسه

شخصی

(۱۸)

خانومه دلش آقا‌‌هه رو میخواد
آقاهه دلش خانومه رو میخواد...

خانومه میخواد همش پیش آقاهه باشه...
شب و روز...
روز و شب...
میخواد پیشش باشه...
میخواد تو بغلش باشه...
میخواد توی دستای آقاهه باشه...
انگشتاش و محکم تو انگشتای آقاهه فرو کنه و محکم بگیره...
میخواد آقاهه بگه بیا تا عین برق بره....
میخواد باهاش باشه...
میخواد آقاهه بگه این خانوم مال منه تا ابد! کسی نره طرفش چون من تا ابد میرم طرفش!(:
-------------------------------------------
آقاهه یه چیزایی میخواد که خانومه هنوز نمیفهمه!
آقاهه گفته انقدر توضیح داده خسته شده!
آقاهه میخواد بره....
منتظره سربازیه...

خانومه منتظره اومدن آقاهه!

---------------------------------------------

بیا دلم برات تنگ شده...بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...
بیا دلم برات تنگ شده...




(۱۷)


ببین...

منطق برقرار توی دنیا ، با منطق برقرار توی یه رابطه ی نزدیک و عاطفی فرق داره...

اینجاست که حقی وجود نداره...
شاید منطقی وجود نداره...

من دلم برات تنگ شده....
-----------------------------------------------------------
اگه حال آقاهه از چیزی بده...
عین   عشق  و  ایثار  و تلاش و وبلاگ و  چیزای دو نفره و ...
باید بلند بلند بگه...

خانومه حرف گوش کنه!


(۱۶)

میگن چیزهایی را که بهت خبلی نزدیک هستند، آنقدر نزدیک که هیچ وقت نمیبینشان را رها کن و سعی کن دوباره بدستش بیاری تا واقعا ببینیش.
میگن چیزهایی را که بهت خبلی نزدیک هستند، آنقدر نزدیک که هیچ وقت نمیبینیشان را رها کن شاید حداقل جای خالیشان را ببینی.

(۱۵)

هر کی تونست بگه چرا و از کی من دارم میشمارم ۱۰۰ امتیاز میگیره؟

۱

۲

۳

 بله شما که چراغتون روشن شده بفرمایید...





پ.ن : شمردن روز ها و post ها برای بعضی ها مهمه!
پ.ن ۲:  چیزایی که برای یکی مهمه الزاما برای کسی دیگه مهم نیست..
پ.ن ۳: در متن بالا اصراری نیست، گاهی هم تفاهم هست.
پ.ن ۴: این سوزنه یا قیچی؟؟؟ آیـــــــــــــــــــــــــی قیچی قیچی قیچی!

(۱۴)


یه داستانی بود که یکی:

چارلی با آخرین ده دلار جیبش بخت آزمایی کرد و میلیون ها دلار برد..
دو هفته ی تمام کلیه ی رفقای کارتون خوابش را مهمان کرد ...
در روز آخر میهمانی بر اثر زیاده روی O.D کرد.
اون مرد و تمام پولش به دولت رسید...
تمام روزنامه ها اسمش رو به عنوان یه مرد ولخرج نوشتن.
ولی بعد تر از یاد ها رفت...
راستی اسمش چی بود؟

(۱۳)

وایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....

یه وبلاگ خوندم که از وبلاگ من هم کوبنده تر بود هم  با دل و جرات تر!!!
...
خلاصه این دختر عجب دل شیری داره!
نمیدونم من دل شیرمو کی با شیر پاکتی عوض کردم؟؟
فکر کنم طرفای سال ۱۳۶۳~۱۳۶۴ بود که تو همان موقع تولد یکی گفت پخ و ما فراری شدیم.
یادم میاد اون موقع ها هم میترسیدم و تو تخت مامان وبابام خودم و اون وسط جا میکردم.
الان در سن ۲۱ سالگی و سه ماهگی همچنان وقتی میترسم خودم و اون وسط جا میکنم.
):

اینجاش غم انگیزه که کسی زیاد ازت استقبال نمیکنه...
دیشب مامانم و ساعت ۳ صبح تو راه دستشویی گیر انداختم و گفتم که میشه بیای یه دقیقه کنارم؟
اونم مجبور شد تا صبح با بدبختی رو تخت یه نفره کنارم بخوابه که من نترسم.
اینجاش خوبه که هیچ وقت نمیگن وا...
-----------------------------------------------
 آدم های کس خل شروع میکنن به آرشیو جمع کردن..
بقیه اش و نمیتونم بگم.
----------------------------------------------
دارم یه بار دیگه صد سال تنهایی رو میخونم...
اول کتاب عقاید یک دلقک براش نوشتم: علت همه ی آرامش من! 
نمیدونم چرا اون موقع به ذهنم نرسید که بگم : دلیل آرامش من! یا یه چیز دیگه که این معنی رو بده...
حتما باید یه جوری مینوشتم که گیج کننده باشه؟؟؟
از خودم وقتی هول میشم و هیجان زده بدم میاد. بیشتر احمق میشم تا خنده دار.

 

(۱۲)


فکر نمیکردم اساتید هنر حسود از آب در بیان!
یکی از بچه ها یه طرحی زده بود که توی یکی از بیلبورد های سید خندان خورده!
آقا امروز از دهنش پرید و گفت: راستی آقا کار ما رو فلان جا بردن رو بیلبورد....

اینم سرخ شد و عصبانی شد...
بابا نه ایده از استاد بود نه اجرا !
فقط ریخت این و قبل تر دیده بود فکر میکرد چون تایید کرده انگار خودش کار کرده...

انقدر قاطی کرد کلاس و یه ربع هم زود تر تعطیل کرد.

(۱۱)

دیگه نمیخونی؟؟؟

(۱۰)

خیلی عصبانی بودم... کنترل نداشتم... اومدم کبریت و روشن کنم که روش نوشته بود نتیجه ی خشم پشیمانی است....
خندیدم... بالاخره!  یه نشونه....

(۹)

به یه چیزایی میشه فکر کرد
مثل اینکه هیچ وقت دیگه توی دنیا جنگ و فقر نباشه...
یا همیشه عشق باشه...
یا...
ولی اینا همش تو مخ من میگذره... 

اون میگه که تخیل با واقعیت خیلی فرق داره و من همیشه با اینکه میدونم راست میگه ولی ناراحت میشم.

در یه کلیتی من از خیلی از واقعیت ها ناراحت میشم.

من شاکی ام از اینکه عشق مفهومش تغییر کرده...
مجنون که یه روزی برای همه حکم یه عاشق واقعی رو داشته و قابل احترام بوده الان یه بیمار روانی که خود آزار هم بوده به چشم میاد.

من بهم بر میخوره وقتی ایثار مفهومش و از دست میده...
وقتی از خود گذشتگی مثال زده میشه برای آدم های تو سری خور جامعه. عین اون زنی که از بورسیه اش برای عشقش میگذره!

من ناراحت میشم وقتی یکی یه جایی به طبیعت بد و بیراه میگه...
یا یکی به زیبایی ها توجه نمیکنه...
یا به لمس یه انگشت یا عمق یه نگاه پی نمیبره...

من ناراحت میشم که آدم ها لحظه هاشون و بی هیچ عشقی میگذرونن....
منم ناراحت میشم که لحظه های با هم بودن و از دست میدن.

من دوست ندارم بعد ها یادم بیفته که  به کسی بدی کردم...البته کسای که برام ارزش دارن.
من دوست دارم با تمام وجودم دوست داشته باشم...
دوست دارم با تمام وجود دوست داشته بشم.
دوست دارم اجازه داشته باشم که هر چقدر دلم میخواد دوست داشته باشم.

 
دوست  دارم بتونم بهش بگم که چقدر زیاد دوستت دارم. دوست ندام از تخیلاتم به کسی جز اون بگم.