یکی بود یکی نبود...
یه روز یه مردی بود که همش جک تعریف میکرد
...
یه روز یه اتفاقی افتاد که دیگه تعریف نکرد و ...! از اون به بعد فقط سیگار کشید...
(اینو یه آقایی گفت که بهترین قصه ها رو بلد بود و الان داره قصه ی منو تعریف میکنه...)
پ.ن : منم دارم قصه ی اونو اینجا مینویسم!
از فردا میرم دانشگاه ، بعد از یه تابستون بالاخره ترم آخرم و شروع میکنم.
هر چی بود برداشتم. ۱۵ واحد ناقابل!
............................................................................................
بعد هم که تموم شد...میخوام برم کلاس خیاطی و آشپزی و گلدوزی و گل چینی...
بعد اگه وقت شد کلاس تایپ و تند خوانی...
بعد اگه وقت شد میرم کلاس سفره آرایی...
بعد هم میرم کلاس شوهر داری... آماده میشم تا یکی بیاد در خونمون و بزنه...
مــــــــــــــــم دیگه هیچی از یه زن زندگی کم ندارم نه؟؟؟
بالاخره کنار اومدی ها؟! نه؟
موقعی که ۸~۹ سالم بود ، فکر میکردم که یه چیزایی وجود دارند.
چیزایی که الان بهشون میگم تخیلات...
الان که ۲۲ سالمه میدونم که وجود ندارند... ولی همیشه به این فکر میکنم که اگه وجود داشتند ، یا یهو یکی از اونا واقعی باشه باید چی کارشون کنم؟؟؟