-
برای تو عزیز دلم
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 00:07
من اشتباه کرده بودم . تازه انگار کسی با پتک بر مخم کوبید و من دوان دوان به سمت تو اعتراف کردم. با این زاویه دید جدید احساس بهتری دارم... ------------------------------------------------------------- دیروز یادم هست! Keane - Somewhere Only We Know I walked across an empty land, I knew the pathway like the back of my...
-
شبانه
یکشنبه 10 دیماه سال 1385 03:34
پریان در گوشم زمزمه میکنند : تغییر در راه است... چشمهایت را باز کن و خوب نگاه کن. من میگویم : همه چیز بهتر میشود من میدانم!؟ نه؟ زمزمه میکنند: نمیگوییم ، فقط بدان که تغییر در راه است. زیاد طولی نخواهد کشید... منتظر باش... من فریاد میزنم : همه چیز بهتر خواهد شد... من میتوانم !نه؟... من هستم که تغییر میدهم. (...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 دیماه سال 1385 22:08
و تاریخ همیشه تکرار میشود... و ما نمیتوانیم جلویش را بگیریم! اگر هم بخواهیم دهنمان سرویس است.... پس فرمان میدهیم : خفه میشویم!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 دیماه سال 1385 00:12
خیلی خیلی خیلی دوستت دارم! راستی کسی راهی برای ابراز عشق میدونه؟! من فقط داد میزنم!
-
Communique
جمعه 1 دیماه سال 1385 19:51
?Where Do You Think You're Going Where d'ya think you're going Don't you know it's dark outside Where d'ya think you're going Don't you care about my pride Where d'ya think you're going I think a you don't know You got no way of knowing There's really no place you can go I understand you changes A-long before you...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 دیماه سال 1385 03:57
اینم از شب یلدا... طولانی ترین شب سال... با اینکه خیلی هم طولانی تر از شبهای دیگه نیست... انگار خیلی خیلی طولانیه... نمیدونم چرا صبح نمییاد؟ چرا فردا زودتر نمییاد؟ برم بخوابم باز من گه شدم.خودش میاد... ( راستی مهمونی بودم)
-
yhdf
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1385 03:32
میخواهم بنویسم اگر این کاراکترهای داستانهای ذهنم بگذارند... اه! یک لحظه خفه شوید...! (سکوت) آخیش الان میتونم کم کم صداهایی که همیشه توی سرم میان و بشنوم... هیــــــــــــــــــــــــــــــــش! کم کم...
-
today's post
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 02:49
ما میگفتیم : وقتی موقعیت به این خوبی داریم هیچ تغییری نمیدیم، مگر اینکه در راستای کامل و کاملتر کردنش باشه... ما گفتیم : خیلی فرق نمیکنه ok هستیم.در هر شرایطی... ما میگفتیم : تنها حسی که ما رو کنترل میکنه همونه که همیشه ما رو به سمت بهبود میبره و زیبا تر و قشنگ تر از این چیزی نیست. ما گفتیم : ما میبینیم روزهای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 00:51
در را باز کن و بدو! به سمت... اگر میخواهی میتوانی فریاد هم بزنی... داد بزن یا برقص! در این دنیا همه چیز آزاد است...
-
nostalgia!
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 01:55
دستهایم خودشان را به گرمی زدهاند... لامصب ها غرورشان اجازه نمیدهد وقتی هستی بگویند سردمان شده! ته دلشان قنج(غنج؟) میزند!
-
فقط برای تو
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 04:25
میخواستم بگویم الان فقط و فقط و فقط جای تو خالیست ...
-
...
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 02:51
میگن هر آدمی حداقل یک داستان برای گفتن داره... داستانی که فقط و فقط از تجربهی شخصی خودش میاد... ما با داستانهامون خودمون و میشناسیم ، برای همدیگه تعریف میکنیم و بقیهرو از روی داستانهاشون میشناسیم... همینجوریها به هم محبت میکنیم ، توی چشمهای هم نگاه میکنیم... خصوصی ترین و خالص ترین لحظهها رو تجریه...
-
من به عدالت ایمان دارم
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 02:40
ویرانهها همیشه به ما درس میآموزند....
-
جمعه
جمعه 17 آذرماه سال 1385 19:54
ما تا سحرگاهان بیداریم، تا شهر آسوده بخوابند. --------------------------------------------------------- به یاد روزهایی که نیامده دلم شکسته نیست... ...خسته نیستم آب گرمی مرا باز به همیشهها برمیگرداند. والسلام
-
نقاشی
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 19:49
بادبادک آرزوهایم را تا بالاترین ها میبرم، تا در پنهانترینها با هم به نظارهی صعودش بنشینیم!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 01:27
فکر کنم باز دوباره ماه قرص کامله!
-
برف
شنبه 11 آذرماه سال 1385 00:16
اولین برف زمستون و با هم دیدیم ، تا کور بشن همه ی اونایی که نذاشتن پارسال ببینیم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذرماه سال 1385 14:42
این جمله پایین و از وبلاگ چلچله دزدیدم ! گاهی قبل از آن که فکر کنم ، اون نوشته! آدم نباید بایستد. آدم باید انقدر بنویسد تا بمیرد. کسانی که به این حرف ایمان دارند. زیاد نخواهند نوشت. مطمئن باشیم... پایان .
-
these days
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1385 02:50
بابام رو از وسط نصف کرده بودن... پاهاشم نصف کردن و از توش رگ برداشتن! گذاشتن اون وسطی که نصف کردن... بابام آخرین کاری که قبل از بیهوشی کرد علامت victory بود که نشون داد! من لبخند زدم! میگن یه موقعی فرشتهها به آدمها نزدیک میشن... و آدم ها میتونن با دستاشون به بالهای فرشتهها دست بزنن.
-
وسوسهی یک بوسه!
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 03:42
آدمها هرگز وقتی گناه میکنن خودشون و نمیبخشن و فراموش نمیکنن!مخصوصا وقتی دل کسی رو بشکنن! و مخصوصا وقتی هرگز بخشیده نشن! ! تا آدم شن! میشه بعضی روزها.... روزهای سخت و تلخ... یه چیزای خوبی اینجا بنویسم... شاید یه دل شکسته لبخند بزنه... امروز از اون روزای سخت و تلخ بود... ممکنه دل شکستهات لبخندی بزنه؟
-
with love & peace
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 03:36
بعد از مدتها : سلام! امروز یه روز تازه است مگه نه؟! حتا بعد از دیشب؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1385 13:59
خوندم چی نوشتی...
-
whispers
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 02:33
همه چیز را مثل موهایت به باد بسپار دلت را به من. یادت نرود مال منی! ( به پاس معاشرت خوب چند روز پیشمان!)
-
شبانه
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 02:28
من نوشتن و دوست دارم... و بیدار موندن و ... و نوشتن و بیدار موندن و ... و بیدار موندن و سیگار کشیدن و ... و بیدار موندن و خوابیدنت رو نگاه کردن و .... و نگاه کردن و سیگار کشیدن و ... و خیره شدن و فکر کردن و ... و فکر کردن و لذت بردن و .... و غرق شدن توی رویاها رو ...و با هم بودن و ....
-
mars attack!
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 01:54
این دفعه ایدههامو دادم به روتوش کاری... گفتم همشو با هم جمع کن و یه ایدئولوژی ناب و تر و تمیز تحویلم بده!یه جوری هم همهی اینا رو به هم وصله پینه کن و روتوش کن که کسی نفهمه خورد خورد و فقیرانه جمع شده! انگار از اول اولش من یه کله به ایـــــــــــــــــــــــــن گندگی داشتم! کلی هم فکرای بزرگانه تو کلمه! تازه یه جوری...
-
do you belive in me
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 21:47
شاید فکر کنن من تعادل از دست میدم و میافتم پایین... ولی همین که تو پشتم بودی همیشه ته دلم رو قرص نگه داشته! جلوم هم که بری، همش نگام به جلو هست باز هم ته دلم قرص میشه!در نهایت ما پیروز شدیم! ولی عجب کوه سختی بودا!!!
-
وسوسهامشب
شنبه 21 مردادماه سال 1385 02:51
از وقتی که من وسوسه شدم و این وسوسه رو راه انداختم ، و از وقتی که وسوسهی نگاه تو منو وسوسه کرد و از وقتی که بالاخره حرفهای منم تو رو وسوسه کرد و تو مال من شدی ( البته من نمیدونم گفتن این مال من درسته یا نه؟) !من خیلی نوشتم... خیلی صبر کردم و باز نوشتم ... نوشتم یا نه ،ولی میدونی که همشو آپدیت کردم!اگر هم اینجا...
-
I remember when I lost my mind
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 00:42
تمام توانم را جمع کردم تا از سنگ بالا بروم. فقط چند قدم دیگر مانده بود... بالاخره رسیدم...حالا در بالاترین نقطه ی دنیا ایستاده بودم... با غرور پشتم را راست کردم و به دور و بر نگاهی انداختم... بله! اینجا بلندترین جای جهان بود... بادی در غبغب انداختم و رو به جهان زیر پایم فریاد کشیدم: «آهای! به من نگاه کنید! دیگر بالاتر...
-
crazy
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 00:36
My heroes had the heart to Lose their lives out on a limb And all I remember is thinking, I want to be like them Ever since I was little, ever since I was little it looked like fun And it's no coincidence I've come And I can die when I'm done Maybe I'm crazy Maybe you're crazy Maybe we're crazy Possibly
-
خاطره
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 01:35
خیلی عجیبه... امروز که تو پارک دستم رو گرفتی و منو به خودت فشار دادی،انگار من بال در آوردم و پرواز کردم.بغل کردن از ته دل آدم را حسابی متحول میکند...