-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 دیماه سال 1386 15:16
من راست می گویم ها... همیشه به تو راست می گویم... از ترس هایم هم راست می گویم... از شب ها که نصفه های شب تکی ترسیده ام... از روز ها که بی تو بودن را تکی تجربه کرده ام! من از تنهایی نمی ترسم. من با تو بودن را می خواهم. تکرار بغل تو با موسیقی تنت تکرار نگاهت با حرکت لبانت تکرار کلامت در کلامم تکرار زیباییت تکرار ابدیت...
-
...
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 12:07
من عین همیشه ترسیدم عین همیشه فرار کردم من نتونستم که وایسم و بجنگم چند تا عق زدم و یه روز دیگه رو شروع کردم. انتخاب اینجا با من نیست.
-
دیشب
جمعه 7 دیماه سال 1386 13:42
خودم را با وایتکس هم که بشورم سفید نمیشود رو سیاهی گناهان
-
شنبه
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 14:04
می گوید که: آمدم بعدش فوری می گوید... زودی می روم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 12:07
یادت رفته اینورها بیای ها! الان خیلی دوری... دورترین نقطه از خونه ... تو از کیش هم دورتری...
-
دعوا
چهارشنبه 21 آذرماه سال 1386 16:13
روی صندلی تاب تاب انگار ننو انگار آغوش انگار مامان انگار تنها انگار تو
-
سرودی برای رفتن
شنبه 10 آذرماه سال 1386 14:52
تو بو هایت را با خودت می آوری و جا می گذاری و می روی. تو می آیی و می رویی ولی توی خواب های من می مانی. تو وقتی می آیی موسیقی ات را هم با خودت می آوری و با خودت نمی بری... جا نگذار هر چه را می آوری با خود ببر فقط قلبت را جا بگذار... دست هایت را و لبهایت را... چشمها و موهایت را... این بار خودت را برایم بگذار... ترسیده...
-
برای برگشت تو
شنبه 31 شهریورماه سال 1386 12:40
I dream that someday we'll be able to Look back on this together and say It was for the best and that it made us Stronger today, stronger today There's much more for us to see A brand new day for you and me And with confidence I say, "We're better than ever" And I don't know where this will lead But in my life you...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 10:30
احساس تنهایی نیست... اون احساس دلتنگیه که آدم و می کشه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 شهریورماه سال 1386 14:11
جات خالیه....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1386 11:19
انگاری که شب چادر ماه و از روی سرش می کشه و می بره ... بعد می ره و تا سپیده ی صبح تا می تونه ستاره جمع میکنه و دم دمای صبح دیگه رفته ماه لخت و پتی وسط آسمون می مونه تا فردا شب! روزا دست شب تو دست ستاره هاست...
-
تکراری
دوشنبه 19 شهریورماه سال 1386 12:57
یه وقت هایی می گم نکنه ما از تجملات بدمون می آد چون نمی تونیم تجملاتی زندگی کنیم...
-
new art of life
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 16:44
یه بار دیگه به اینجا سر و سامون میدم! کلی حرفا هس که نگفتم، کلی هم کار... ولی هر کسی می ره بزرگ میشه و بر می گرده! من رفتم، بزرگ نشدم.... می خوام برگردم! نمی دونم هنوز می شه یا نه! از خودم هم خجالت کشیدم چه برسه به وبلاگم!
-
گشت
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 16:24
با ابن همه اعتقاد و ایمان، مامان مجبور شد با چادرش جلوی گشت ارشاد بره! گفت از بس این کارا رو کردین منم دارم کم کم تصمیم می گیرم که چادرم و بردارم... بعد از این همه مدت دفاع از زن و حقوق زن، مامان من یکی از شکست خورده ها در برابر حقوق خودشه! من خیلی بهش گفتم.... خدای مامانم هم دلش سوخت.
-
ما
شنبه 30 تیرماه سال 1386 14:25
فکر کنم یادت رفته اینجا رو بخونی.... خودمم یادم می ره بنویسم.... ولی تو نباید یادتت بره که بخونی، البته اگه میخوای.... منم نباید یادم بره که بنویسم، و میخوام.... خیلی خوشبختم... خیلی ...خیلی
-
23 تیر
شنبه 30 تیرماه سال 1386 14:05
تولدم بود 23 تیر ازت کادو گرفتم ... بابت سالگرد تولدم.... ازم کادو گرفتی برای سالگرد چیزهای دیگرمان!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 خردادماه سال 1386 12:11
از سه سال الان هشت روز میگذره! خودم هم باورم نمی شه... هفته پیش تمام سعی ام و کردم که به سنتی ترین شیوه ممکن سالگرد و برگذار کنم... من هنوز خوشحالم و خوشبخت ترینم. چقدر گاهی مرور کردن حال میده! از ۱۹ سالگیم.... از تولدم .... از زلزله!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1386 15:20
خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی
-
من متولد شدم
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1385 23:44
من بودم تو آمدی ما شدیم من خراب کردم من ماندم بین ما غریبگی اتفاق افتاد که انگار هرگز آشنا نبودیم حتا شبی که با انگشتهای کوچکمان قول های بزرگ دادیم نمی دانستیم تو ماندی و انگار هر تماس کوچکمان بر گرفته از تردیدی است که نگاه، انکارش نتوان کرد. و انگار هر نگاه کوچکمان بر گرفته از زخمی است که درمانش نتوان کرد و انگار هر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1385 01:20
پس از این زاری مکن هوس یاری مکن بخواب آرام دل دیوانه...
-
هزار و پنج
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1385 01:16
ساعت سی دقیقه بامداد آن روز من منتظر بودم که تو روزی از همان روزها بیایی بیایی و برای همیشه بمانی... بمانی و تا ابد گرما را هدیه کنی... مدتها منتظر بودم تا در آغوش گرمت لانه امنی پیدا کنم که به زیباترین زمزمه ها موسیقی عشق را درآن زمزمه میکردی تو آمدی و من به تمامی از آن تو شدم... هدیه کردی آرامشی که قولش را داده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 19:23
عجیب ترین برخوردای آدم ها و شاید واقعی ترینهاشون در لحظاتی از آدم ها بروز میکنه که بدترین شرایط رو دارن! برای منم که هر چند وقت یه بار از خودم تست میگیرم و خودم و تو موقعیت بد قرار میدم که ببینم چه react ی از خودم نشون میدم همینه! ولی به خودم تبریک میگم! من واقعا سر بلند بیرون میام! امیدوارم همینجوری شاگرد اول...
-
todays post
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 23:23
با این اتفاقات جدید ، آدم یاد میگیره که وقتی سورپریز شد چی کار کنه... مثلا یکی میمیره یهو! یا یه خبر گنده یهو میشنوی! مرگ چیز عجیبیه که آدم و با خیلی اتفاقای دنیا ok میکنه! وقتی توی فیلم امروز یهو شخصیت داستان مخش ترکید توی دوربین ، من فهمیدم که خیلیها هم سورپریز نشدم.انگار میدونستم اسکورسیزی میخواد همچین کاری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 03:59
و ما نگفتیم که او مرد... گفتیم که او از میان ما پرواز کرد... ------------------------------------ من میخوام یه چیزی بگم: ... گاهی با این دست اتفاقات غم انگیز که میافته من فقط یه چیز و میفهمم : قدر لحظهها رو دونستن! من میفهمم که چرا برای یک دقیقه بیشتر با تو بودن تلاش میکنم. و من میخوام تو بدونی که من حرص تفریح...
-
now a days
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1385 23:42
من الان یک هفته و ۳ روزه که سر کار میرم! نه تنها مغزم از کار افتاده دیگه خلاقیتهام هم از کار افتاده... نمیدونم چرا هی به اجرا فکر میکنم... نمیتونم خودم و آزاد کنم و مغزم و ول کنم.. انگار توی همون ۴ چوب مانیتور گیر میکنه! بدیش اینه که خنگ هم شدم... خنگ و خنگتر روز به روز... ولی میدونم که به زودی دوباره بلدوزرم به...
-
picture
چهارشنبه 20 دیماه سال 1385 00:27
و تو آن بالای کوهها در تسخیر ناپذیر ترین جنگلها و پشت کاجهای بلند پنهانی... من با بادبادک پر از آرزویم به دنبالت هستم و از همهی بلندی ها بالا میروم تا با هم به نظاره اهتزاز آن در بالاترین نقطهها بنشینیم... پس خودت را نشانم بده... دستم را بگیر و رازهای جنگل را در گوشم نجوا کن ... شنیدهام کلبهی گرمی هست که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 02:12
چه کنم که چیزی بگویی... یعنی اینطرفها هم نمییایی؟ دلتنگیام از ندیدن نیست... فکر کنم از جای دیگر است. دلم برای صدایت تنگ شده ... دلم برای لمسکردنهایت تنگ شده... دلم برای نگاه ممتدت در چهرهام تنگ شده... دلم برای نوازشهایت و لبخندهایت تنگ شده... دلم برایت همیشه تنگ میشود... حتا الان ... همین الان که تلفن را قطع...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دیماه سال 1385 02:45
و اینجا جاییه که هر چند وقت یه بار میام و یه کنجش میشینم! جای خلوت ساکت، آروم ، کمرفت و آمد... ولی تنهایی نداره، چون تو هم سر میزنی... میشه گفت یه اتاق امن برای من با حضور تو. قشنگه... برام جا داره ... هر چقدر که بخوام حرف بزنم ، همشو میشنوه... همشو نگه میداره و هر وقت بخوام بهم نشونمیده! رو تمام دیواراش مینویسم و...
-
مرور
پنجشنبه 14 دیماه سال 1385 04:27
دی امسال میلیونها بار با دی پارسال توفیر دارد. وقتی برفها را توی لباسم می ریختی و وقتی که صورتم از سرما بیحس میشد... میدانی، قدرش را میدانستم. وقتی سرماهایم را با گرماهایت مینوازی و وقتی صدایم میکنی... وقتی میایی... وقتی انگشتانم از خوشحالی در دستهایت میرقصند... وقتی تنم در آغوشت گرم میشود... وقتی در گوشت زمزمه...
-
The more love you give, the more love grows.
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 00:29
هر روز یک لحظه زیباست.. و تمام روزهای رفته خاطرات زیبا!