-
عاقبت به خیر !
جمعه 6 مردادماه سال 1385 02:07
میدونی آخر آخر آخرشم همون حرف تو درسته! من زیادی گیر میدم! و آخر آخر آخرشم همونی میشه که قراره بشه! من باز هم متوقع شده بودم!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مردادماه سال 1385 01:55
چند وقته پیچیدمش لای یه دستمال گلدار و گذاشتمش یه گوشه.آکبنده.. خیلی ازش استفاده نکردم.انقدر نو هست که بعضی وقتام که درشو باز کردم و نگاهی بهش انداختم ، زیاد با مواقع دیگه فرقی نداشته. تنها خوبیش اینه که تازه و نو و تروتمیزه! توشم پر از **شعره! حق با اونه، باید از آکبندی درش بیارم! البته میدونه که بازم به کارم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 00:22
با بوسهای چنان میپیچی بر گردنم که فراموش کنم نفسهایم را بالا بروم یا پایین بیا با هم برویم این جا جای ما نیست...
-
شبانه
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 02:30
یه چیزی هست که همیشه فکرش ذهنت و قلقلک میده... وسوسهات میکنه .. و نمیره... واسه همینه که من بعضی وقتا عین غریبه ها رفتار میکنم... همه آدمیم! برای آخرین بار به آدمهایی که نور چراغشون و توی ماشین ما میندازن وقتی میخوایم ماچ کنیم، لعنت ابدی میفرستم! دفعه بعد قرار ما جایی بدون نور و بوق و ماشین! موافقی؟!
-
مبارک مبارک تولدم مبارک!
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 02:17
شاید راست میگن... صدای قار قار کلاغها نمیزاره صدای جیک جیک ها رو بشنوم... -------------------------------------------------------------------- خوب ۲۳ تیر تولدم بود... هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا !!! فکر کنم بهترین تولد زندگیم بود... همونجوری بود که تو ذهنم آرزوش بود.میدونی نشد بگم از اون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 01:16
میگه با پتک اگه بخوره تو سرت ، چشات وا میشه... ولی سرگیجهاش تا چند روز باهاته! تو هم ما رو گرفتیها!؟ خوابت برده؟
-
دنیای کج و مژ
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 01:58
در خواب من بیدار میشوی به تماشای تو بر دار بلند انتظار گردنبندت حضور تو را بر سینهام جار میزند. هر چقدر بعید باز همآغوشیات را چون پیکر محبوبی شهر به شهر دنبال خود میکشم. بیا باز خیال ببافم دور تنت بیا بپیچم به خیال پیرهنت بیا در خیال بافتههایم دنبال خودم بگردم... هیچ نگو! صدای نفس هایت کافی است. در هیاهوی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 17:28
فکر میکنی آدم ها بیشتر به تو نگاه میکنن یا به خودشون توی صورت تو...؟؟؟ گاهی انگار فقط میخوان بدونن که خودشون چه تاثیری روت گذاشتن ؟! یا عین موش آزمایشگاهی تمرین روابط اجتماعی روت میکنن ... این تو نیستی که مهمی ، هنوز خودشونن که مهم هستن. گاهی اوقات زندگی کردن خیلی سخت تر از اونی به نظر میاد که همیشه فکر میکنی... (در...
-
لاشه ابرها را دارد باد میبرد
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 02:26
شاید قرار نیست که همه چیز اونجوری پیش بره... شاید اونقدر که من گاهی احساس تنهایی میکنم ، بقیه این احساس و نکنن... شاید اونقدر که من سرسختم برای دیدن ، اونها فقط۲۴ ساعت و حس کردن... شاید برای همینه که اونها میز و چند بار ترک میکنن و من عین چسب به میز چسبیدم و تک تک ثانیه ها ، نگاهشون میکنم. شاید من عین همیشه ، دوباره...
-
:* بوس از این وری
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 01:39
هر چی سعی میکنم که بنویسم نمیشه... میخواستم بگم این روزها خیلی خوشبختم... تمام خاطرات این روزها رو بیاد بیار!
-
advise
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 14:46
یکی میگفت همیشه دروغ گفتن از یک مکالمه طولانی و بی نتیجه بهتره! (friends series)
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 14:28
آخرش من رو اعصابم.... فرق نمیکنه چقدر تغییر کنم...
-
بیا آشتی...
جمعه 19 خردادماه سال 1385 12:54
یه لکه کوچولو بود روی پیراهنم. تو دیدیش. من ندیدم. فردا دوباره تو دیدیش. من ندیدم. آن فقط یه لکه کوچولو بود. ولی تو آنقدر دیدیش. دیدیش تا اینکه به اندازه کافی بزرگ شد که آنروز عصبانی بشی و داد بزنی چرا من لکه ای به این بزرگی را روی پیراهنم نمی بینم! و من با تعجب به پیراهنم نگاه کردم و آن لکه کوچولو را دیدم. اولش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خردادماه سال 1385 00:40
سخت بودها... کار بزرگی کردم... ولی تونستم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 02:00
از وقتی که به فول خودم بزرگ شدم ، تریپ کردنم یه جور دیگه شده است. شب ها کنار پنجره بشینم و فکر کنم که دیگه میشه چه جوریا تریپ بود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 01:48
... این Level را رد کنم و بمیرم بهتر است یا رد نکرده بمیرم ؟ ( stolen ) فرقی هم میکنه؟
-
just a story
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 01:11
میگن جادوگر شهر تاریکی با اون جادوی سیاهش ، قلب پسرهای جوان را اسیر میکنه... و خود اونها رو تا ابد زندانی میکنه... میگن وقتی میخواد اونها رو مال خودش بکنه ، اول در باغ سبز نشون میده و با زیبایی که داره هیچ کدومشون تا حالا نه نگفتن. میگن هر یه قلبی که اسیر میکنه زیبا و زیباتر میشه... آخرین باری که یکی گفت که منو...
-
*****:
یکشنبه 7 خردادماه سال 1385 00:38
هورا بالاخره طلسم شکست.... الان دیدن این تنها چیزی بود که میخواستم! خیلی خوب بود... دوباره دستم برای نوشتن گزگز میکنه!
-
...
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 00:41
بعد از چند وقت این و خوندم... حال داد: یک یادآوری کوچولو عباس معروفی http://maroufi.malakut.org یانوشکا دراز کشیده بود و از پنجره ی مورب به آسمان نگاه میکرد. چراغ را خاموش کردم، نور کمرنگی از پنجره ی سقف به درون میریخت. نگاه کردم، برف هنوز روی شیشه ننشسته بود. هنوز همه جای اتاق مهتابی بود. صورت یانوشکا هم مهتابی بود....
-
آبی
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 00:25
میدونی ... فقط من و تو با هم قاصدک های تر و تازه پیدا میکنیم و فوتشان میکنیم تا از شاخه ها جدا شن و شاید یه روزی یه جایی که به یاد هم هستیم ولی نمیتونیم حرف بزنیم بیان و از طرف ما به همدیگه چشمک بزنن! نه شبروزم؟
-
(:
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1385 00:31
همیشه یه سوالی توی ذهنم مطرح میشه که امنیت مهم تره یا آزادی؟؟؟ همیشه اول فکر میکنی که آزادی ... نمیدونم. هنوزم سواله برام. دنیای بیرون برای آدم محافظهکاری عین من اصولا چیز ترسناکیه... آدم ها ، نگاهها ، حرکت ... همیشه روزها توی خونه میموندم تا انرژی برای یه روز بیرون رفتن رو جمع کنم ... عجیبه که بعضی ها انرژی رو از...
-
نشونه
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 01:36
دیدی یه روزی با خودت قسم میخوری که دیگه این کار رو نمیکنم... و جدی دیگه نمیکنی؟ مثلا : دیگه هیچ وقت توی وبلاگش کامنت نمیذارم؟؟
-
hope for the best
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 01:34
خوب گاهی توی فضای نگاتیوت فرو میری و اطرافیانت رو آزار میدی.. گاهی هم چرت میگی... گاهی هم احتیاج به یه چیزایی داری که گندهای موجود رو راست و ریس کنی... با اینکه هیچ وقت حرفهای زده شده رو نمیشه فراموش کرد. برای همین یه شعر تقدیم میکنی و امیدوار میشینی که یکی شاید یه روزی یه لحظه لبخند بزنه... با اینکه معذرت هاتو قبول...
-
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 17:34
منم تندی رفتم کتاب حافظ و باز کزدم : وقتی که تلاش کنی و بفهمی و نگران باشی و حالت بد باشه شاید یه امید، حتا اگه خرافات باشه حالت و واسه ۲ دقیقه از قبلش بهتر کنه... حافظ هم گفت: برو بابا حال داری... این همه گند زدی و اومدی در ما رو میزنی... نه ! نه ! نه ! خبری از وصل و عیش و روزهای باحال نیست که نیست... هر چی هست مال...
-
...
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 17:22
میدونی... خیلی درد داره... از نبودن هم بیشتر... یعنی دیگه ما ، من و تو هست.
-
today's post
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 02:03
بالاخره گرفتم ... اگه این نبود عید امسال رنگ همیشگی شو نداشت... بالاخره یه ۲۰۰۰ تومانی با تموم نوشته هایی که میشه کلی حرف از توشون شنید... نمیدونم... ولی هر سال که میاد نوشته ها طولانی تر و عمیق تره... امیدوارم همه چیز به همون سمتی که حرفش زده میشه بره... تمام چیزی که من میخوام همون یه خطیه که نوشتی... تو هم به همون...
-
:)
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 23:48
گاهی وقت ها انقدر احساس خوشبختی میکنم که یادم میره خوشبختم و خودخواه میشم... گاهی وقت ها یادم میره که یه روزایی برای رسیدن به خوشبختی چه قول هایی دادم... گاهی وقت ها هم یادم میره که قدر خوشبختی مو بدونم... این روزها هی یاد اون روزا میفتم ، یاد موقع هایی که برای این روزها چقدر آرزو میکردم و برای توی این روزها بودن چقدر...
-
...
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 13:33
جدی هر یک سال آدم ها برابر با ۷ سال سگها است؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 00:00
از مسافرت برگشتم... نمیتونم توضیح زیادی بدم ، به من خوش گذشت. خوش گذشتنه از یه جنس دیگه بود، و جدید بود. آدم هایی که فکر میکنی غریبه نیستن ، گاهی خیلی غریبه و دور هستند! چقدر همه چیز با قبل از سفر فرق داره... الان انگار همه یه آدم های دیگه هستند. فکر نمیکنم دیگه بخوام تکرار کنم. ... پ.ن : من برای اولین بار تله کابین...
-
۸
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 00:18
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا!!!! دومین مسافرت با تو . با کلی تفریح ، تا ۲ روز دیگر!!! هــــــــــــــــــورا !!!! بدون هیچ دردسر و ترس و نگرانی و استرس و بدبختی و آدم غریبه! هنوز باورم نمیشه! هورا