-
سال نو
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 00:12
اینجا هم خوشگل شده ها... سال نو مبارک.... هورا.... راستی ... راست میگفت ... میگفت همش وقتی حالت بده مینویسی... منم الان اومدم نوشتم! حالم خوب هست ولی خیلی خوب نیست. چون تو نیستی... آخه بابا قرار بود من عین کنه بهش بچسبم و از اون روزی که اومده دیگه ولش نکنم... نمیدونم چی شد که دست و پام شل شد و ولش کردم.گذاشتم بره......
-
۱۲:۱۸
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 00:25
این روزها برای دلم یه اتفاقات خاصی افتاده... مثلا وقتی تلویزیون دارد استخر نشان میدهد دلم میخواهد از توی تلویزیون برود تو و شنا کند... منتها وقتی نزدیک میشود جز نقطه های رنگی چیزی نیست... یا مثلا قبل تر ها رعایت میکرد و تا بستنی دست این و آن میدید هوس نمیکرد ولی الان تا هوس میکند بلند میگوید دلم بستنی میخواد!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 23:58
حالا فهمیدم ... اصلا نمیخونه!
-
۱:۲۰
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1384 01:20
گفتی چرا انقدر دیر به دیر آپدیت میکنی... من هم زود به زود آپ دیت کردم ولی هنوز خبری ازت توی کامنتدونی من نیست.
-
۱:۱۴
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1384 01:14
وقت نشد که برات تعریف کنم... دیشب خواب دیدم که آمریکا حمله کرده و همه مردم توی خانه ها منتظر مرگ نشسته اند. نمیدونم چرا من توی خیابون بودم و تمام آسمان سیاه شده بود از هواپیماهایی که بمب هاشون و روی سر ملت میریختند... من اومدم توی یک کوچه که توی خواب فکر میکردم به تو نزدیکه! ته کوچه یک پارک بود که من باز هم فکر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 02:58
باد میوزه و ما درخت ها رو نگاه میکنیم که کدوم زود تر جوونه زدن! باد میوزه و عقل و هوش و از سر آدم میبره... باد میوزه و ما خودمون و توی گرمای آفتاب لوس میکنیم... باد میوزه و عقل و هوش و از سر آدم میبره... باد میوزه و تخیلات رو با خودش میاره... باد میوزه و تو رو با خودش میبره ... کجا رفتی؟ باد میوزه و من و...
-
life is like a fun game
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 02:53
همه ما آدم ها گاهی حافظه هامون و از دست میدیم... یکی و میشناختم که یه روزی جادو شده بود و به خانه ی بقیه میرفت و با زن های بقیه میخوابید و حرفهای بیربط میزد. این آخرین باری بود که دیدمش و نمیدونم بعد از اون چی شد. ولی به خودم گفتم که طلسمی که این جوری شروع میشه با بوسه های شاهزاده هم این خفته رو بیدار نمیکنه! رفتم...
-
عقده
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 02:01
نمیخوام بهار بیاد ... من هنوز بلال و لبو و برف بازی و آدم برفی و باشگاه انقلاب و باقالی و شیر برفو لیز بازی و ... اینا میخوام نمی خوام بهار بیاد... میشه؟
-
lost
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 01:37
برام مهمه ولی به روم نمی آرم راستش وقتی آدم بگه که حالم گرفته شد حالش بیشتر گرفته میشه گاهی دزدی ادبی حال میده... وقتی که میخوای شاملو باشی و نمیتونی... یا اخوان ثالث... یا ... میدونی یه چیزیش هم خیلی به یک جایی فشار میآورد. گاهی خیلی فشار میاید به همون جایی که نباید بیاید ... چه میشه کرد... چه میشه کرد؟
-
خل!
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 01:24
آخ چشمام درد گرفت. نمیدونم این مرض وبلاگ خونی از کی افتاده به جونم. من بچه خوبی بودم... میومدم بلاگ خودم و آپدیت میکردم و فرار میکردم. حالا عین پیرزن فضولا از این وبلاگ به اون وبلاگ... میخوام ببینم هیچ کدوم هست که آخرش تصادفی به وبلاگ من بخوره؟!
-
home sweet home
جمعه 28 بهمنماه سال 1384 01:19
آره خوب من میدونم که ۱۴ فوریه یعنی ۲۵ بهمن اومدی و من تا امروز که ۲۷ بهمن ( نصفه شبه) هنوز چیزی ننوشتم. ولی این اصلا دلیل اون نیست که من دیر ابراز احساسات کردم یا یادم نبوده! مگه میشه من یادم بره؟ نه ! فکر میکنی من بی احساسم؟ مگه کفشدوزک ها رو ندیدی که فرستادم توی اتاقت؟ که شبها که میخوابی یواشکی قلبها رو بالای سرت...
-
نگاه نو!
جمعه 28 بهمنماه سال 1384 00:07
به قول یکی از دوستام دیگه الان میتونم بنویسم! جدی همه چیز قشنگه! خیلی خوبه که اومدی و خیلی خوبه که تموم شد . بعضی از آدم ها خیلی احمق اند. عشقشون رو خرج نمیکنن! من نمیدونم واسه چی نگه داشتن! در هر حال برای من همه چیز دوباره قشنگه! حتا از قبل تر ها هم قشنگ تر دیده میشه ، چون قبل تر ها خیلی خوب بلد نبودم ببینم! یه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1384 02:05
فکر میکنم که دیگر دلم نمیخواهد بنویسم... دلم نمیخواهد که باور کند حقیقتی که هست رو ... هنوز باورش نمیشود که گاهی ممکن است باز هم نشود... ممکن است هزار بار تلاش کنی و بگویی این یکی میشود ولی باز نشود... این امیدواری دائمی چیز مزخرفی است که توی دل آدم ها وجود دارد. عجیب است ها! دیگر دلم به دلتنگی هایش عادت کرده... تا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1384 01:08
همه وبلاگها عین هم شده ... یه مشت آدم دچار توهم و اسکیزوفرنیا اغلب دارن از خاطراتشون مینویسن و از عشقهای پنهانی که دارن اعتراف میکنن! نمیدونم این کلیشه مزخرف دیگه از کجا پیدا شده... حالا بگذریم... خیلی هم مهم نیست. پس حالا میتونم از خاطراتم و توهماتم بگم... آقا جان ... مگه زوره ... ؟ من دیگه مخم نمیکشه.... آخه ترم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 03:04
بعد از مدت ها میخواهم یه حرفی بزنم. اگر تصمیم بگیریم که بشود. حتما میشود. پس بیا تصمیمش را بگیریم. مثلا الان تصمیم بگیر که یک چیزی برای من بنویسی! (؛ -------------------------------------------------------- گاهی وقتها توی تخیلم انقدر خوش میگذرد .... انگار آدم هی قلقلکش میشود... عین وقتهایی که آینده ی خوشگل میبینم یا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 02:52
یک ساعت بیشتره که این صفحه ی سفید جلوی روم بازه و هی سعی میکنم این همه کلمه و فمر و حدیث و خاطره رو مرتب کنم و تبدیل به جمله کنم و یه جوری بنویسم که هم راحت بشه خوند و هم راحت بشه یه ربطی بینشون پیدا کرد. دستم هم تو نوشتن کند شده... از وقتی که تو نیستی شوق نوشتن تو وجودم کم شده. احساس میکنم نیستی که بدونی اینجا آپ دیت...
-
روز ۴
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 01:49
من نمیفهمم چرا هیچ کس نیست که یه شعر تازه بگه؟ یه شعری که برای آمدنت سروده شده باشد....و از تنهایی هایم صحبت کنم ... و از تبخالی که امروز زدهام ... و از جمله هایی که در دهانم ماسید... و از اشکهایی که عین برنامه روزانه راس هر ساعت برایت میریزم... از عشقم که بی پایان است... و از دردی که دارم... از درد دوریمان... از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 01:25
خوبه ... خوابم نمیبره... تمام روز و منتظر بودم که قراره یه ساعتی توی عصر زنگ بزنم... تمام جمله هامو برای گفتن آماده کردم. بعد از کلی استرس و ... آخرش یه خانومی که پیغام گیر بود برمیداشت و میگفت که میتونی ۲۰ ثانیه پیغام بذاری... نفهمیدم چی باید میگفتم؟ داخلی ۲۵۸؟؟؟ بعد ۲۰ ثانیه صبر میکردم؟ خیلی گیجم... نمیفهمم. شاید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 دیماه سال 1384 01:42
کاش بیای و با هم طنز های نبوی رو بخونیم... خیلی زود دلتنگ شدم. باید سر پا وایسم و خودم و برای قوی تر شدن آماده کنم... نگران من نباش، من خوبم. کارهایم را انجام میدهم و مراقب خودم هم هستم. ولی ... فقط... یک چیز کم دارم و آن هم حضور خوب توست... نمیتونم تا فردا صبر کنم. هفته ی پیش شنبه همین موقع من دانشگاه نرفتم. یادته...
-
روز ۳
شنبه 10 دیماه سال 1384 01:27
من قهرم... چرا زنگ نزدی؟ من تنهام... همش هم تقصیر تو ! هیچ چیز هم نمیخوام، جز خودت. دروغ گفتم قهر نیستم. ولی بیا دیگه... اینجا که نمیتونم برات ناز کنم. --------------------------------------------- نکنه منو یادت بره...
-
روز۲
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 16:59
عجب ثبت نام اینترنتی هم چه چیز باحالیه جل الخالق! کاش بودی با هم میخندیدیم. چیزهای خنده دار تا تو نباشی رو لبام خنده نمیاره. :) اوه .برم اون چیزی که برام نوشتی رو بخونم... خیلی حالم و خوب میکنه. :* وقتی بیای برات یه سورپریز دارم! زود...
-
:.(
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 16:54
چقدر سخته... پس کی برمیگردی؟ پس کی زنگ میزنی؟ دلم خیلی گرفته با اینکه قول دادم قوی باشم ولی ... بیا .
-
:)
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 16:26
By Your Side you think i'd leave your side baby you know me better than that you think i'd leave you down when you're down on your knees i wouldn't do that i'll tell you you're right when you want and if only you could see into me ha ah ah ah ah ah oh when you're cold i'll be there hold you tight to me when you're on...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 16:14
چرا حالم خوب نیست. دلم آشوب است و سرم دارد میترکد. انگار یک بمب ساعتی منتظر انفجار است. توی مخم این روزها یکی دارد هی میدود. هی میخواهد از دهنم فحش بپرد بیرون. به زمین و زمان بابت تخمی بودنشان و بیخود بودنشان . آخ کاش لحظه ای میایستادند و گوش میکردند. نمیخواهم حرکت کنند. -------------------------- باز من به کس شعر...
-
...
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 02:46
جواب اولین برف را خودت بده اگر آمد و تو نیامده بودی... جواب پنجرهمان و پرده اتاقم را خودت بده، اگر من پشت آنها ایستادم و دلم گرفت. جواب تنم و دستانم را خودت بده اگر سردشان شد و تو نبودی که گرمشان کنی . جواب لبهای داغم را خودت بده اگر شکایتی از دوری لبهای شیرینت کردند. جواب تلفن های بی جواب و انتظارم را خودت بده ....
-
you are so much better than you know
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 02:33
نه انقدر مطمئن که با چشمان بسته خودش را از عقب پرت کند ... و نه انقدر بی اطمینان از اینکه حتما دستی او را از پشت سر خواهد گرفت... آخر کدام ؟ انتخاب کن... من را انتخاب کن! میدانم، آخر دست کارمان به کتک کاری میکشد... وقتی دوان دوان نگاهم به سمت اتوبوسها میدود ... وقتی کشان کشان از پله ها بالا میروم.... وقتی لرزان لرزان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1384 02:22
دیوانه بودن دیوانه ات بودن نگاه کردن نگاهت کردن دستهایت را یواشکی توی تاکسی گرفتن پشت پنجره به امید آمدنت ایستادن یواشکی نگاهت کردن... آرام در گوشت زمزمه کردن... پریدن از شدت ذوق و از فرط خوشحالی.. بوسیدن بوسیدنت لبهایت چشمهایت عشقهایت دستهایت باز هم دستهایت خانه های آرامشم تنت تنت تنهایمان این روزها ممنوع است......
-
یه آهنگ جالب
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1384 02:10
My life is brilliant. My love is pure. I saw an angel. Of that I'm sure. She smiled at me on the subway. She was with another man. But I won't lose no sleep on that, 'Cause I've got a plan. You're beautiful. You're beautiful. You're beautiful, it's true. I saw you face in a crowded place, And I don't know what to do,...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1384 02:06
یکی نیست یه من بگوید آخر دیوانه با آن اخلاق بسیار مزخرف و ریخت کریه و بد منظرت... با آن ذات پلید و زشتت ... وقتی حرف میزنی آدم عقش میگیرد... تو را به این حرفها چه؟ کی میاد حتا گوش کند که تو چه گفتی چه برسد به اینکه توجه کند یا کاری انجام دهد. ضعیف شدم... باز ضعیف شدم.
-
برگرد.
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1384 01:44
چند وقت بود که ترسو شده بودم... آره فکر کنم که ترسیده بودم. منتظر بودم باهام حرف بزنی ، و از اون چیزایی که منو ترسونده بود یه چیزایی بگی و منو آروم کنی... نمیدونم چرا، تو هم چیزی نگفتی... خوب در هر حال انگار تو هم دیگه پایه نیستی با من از ترسهام حرف بزنی . .. نمیدونم ، الان دیگه داشتم میمردم. مجبور شدم. پرسیدم : دوسم...