-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 02:42
اگه با غول چراغ دوست نبودم که کلاهم پس معرکه بود... سه تا آرزو میتونستم بکنم. یکیش این بود که الان نره... که نرفت. دومیش این بود که بخواد بیاد... که گفت که میخواد بیاد. سومیش و بعدا میگم.
-
(:
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 02:37
یادم نمیرود آینده به امید اینکه شاید بیایی یادم نمیرود حس پوستم را بر روی برهنگی هایت تا بغضم نترکیده بیا بیا ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 03:36
نازنینم به بویی که در خانهمان بهجای گذاشتهای قسم (یا اگر میگویید شعار است) به چشمهایت قسم قصدم آزردن نیست..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 03:22
کاش نصفه شب موبایلت زنگ بخوره ... کاش یه sms بیاد ۱۰ صفحه چیز خوب بگه... کاش یه باد بیاد همه ی ابرا رو ببره... کاش یه بارون بیاد همه جا رو بشوره... کاش یه برف بیاد سیاهی ها ،سفید بشن... کاشکی بیای بریم تو برف و باد و بارون، از کاشکی هامون حرف بزنیم. کاش یه روز بیای و بگی دیگه کاشکی نداری... کاش یه روز کاشکی های دنیا...
-
**شعر (۳)
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 03:04
برای دریدن پیرهن یوسف چه نقشه ها که نکشیدم.. -------------------------------------------------------------- (چی شد یهو شاعر شدم؟)
-
**شعر(۲)
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 02:57
از آن موقع که دوستت دارم دوستم داری؟
-
**شعر (۱)
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 02:56
مرا ببخش ، نمیخواهم از چشمهایت بگویم.. از موهایت از عطرت مرا ببخش نمیخواهم از عشق بگویم. این بار حدیث دیگریست... حدیث چشمهایت موهایت عطرت و عشقم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 00:54
این وبلاگ نویسی هم خیلی رو اعصابه ها... میگن اگه یه روز دمغی خودت و سر بده توی وان آب داغ.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مهرماه سال 1384 03:23
... اشکهای یک زن و هیچ وقت باور نکن... متاسفم. این بار خودم و نمیبخشم. تو هم نبخش... پ.ن : نخونده بگیرین
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 02:49
پرسیدم : چگونه بیخانمان شدی؟ گفت: شهروند چشمهای تو بودم که در نگشودی...
-
سوت بزن!
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 00:46
ترجیح میدم وبلاگ آپ دیت کنم تا پروژه ام و تموم کنم... don't worry , be happy! بسه دیگه... من برم به پروژه ام برسم!
-
again
یکشنبه 24 مهرماه سال 1384 22:54
همه چیز فعلا خوب پیش میره... سعی میکنم بیشتر ندونم ... روم نمیشه بگم چه جوریم.... نمیخوام ... نرو!
-
حرف آخر
شنبه 16 مهرماه سال 1384 01:43
من دیگه حرفی ندارم... بالاخره!
-
(۲۴)
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 03:42
اگه مامانم رو تختم به صورت اتفاقی خوابش نبرده بود ، الان هم من خواب بودم ، هم این همه ** شعر اینجا نبود... چیزی حس نمیکنم! ------------------------------------------------------- خواننده ی عزیز هر چی میخوای بنویسی بنویس! اما منتظر جواب نباشید ... پ.ن : جز شما دوست من!
-
(۲۳)
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 03:23
فردا میخوام های لایت کنم... یه زره بخندیم! ما رو ببین به کجا رسیدیم!
-
(۲۲)
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 03:15
اون روز تو پارک ملت بالای ۳ تا شبدر چهار پر پیدا کردم... چیزی که تقریبا امکان ناپذیره... پس میشه ، چیزایی که فکر میکنی هیچ وقت نمیشه؟! هورااااااااااااااااااااااااااااااااا
-
(۲۱)
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1384 02:43
آره تو! خودت میدونی که یه چیزی داری که بقیه ندارن! فکر میکنم که خودت میدونی... هوم؟؟؟ منو داری؟؟؟ (: آره منو داری!
-
(...)
یکشنبه 10 مهرماه سال 1384 01:59
Do You Want To Know A Secret Lyrics You'll never know how much I really love you You'll never know how much I really care Listen Do you want to know a secret Do you promise not to tell, whoa oh, oh Closer Let me whisper in your ear Say the words you long to hear I'm in love with you Listen Do you want to know a secret...
-
(۲۰)
یکشنبه 10 مهرماه سال 1384 01:19
imagine کاش ماچ آخرش تموم نمیشد...
-
(۱۹)
شنبه 9 مهرماه سال 1384 02:29
خوابم نمیبره از الان استرس فردا رو دارم... گفتم که هنوز عادی نشده برام... هنوز هولم! هنوز دلم میریزه! خدایا فردا ببینمش!
-
(۱۸)
شنبه 9 مهرماه سال 1384 02:05
خانومه دلش آقاهه رو میخواد آقاهه دلش خانومه رو میخواد... خانومه میخواد همش پیش آقاهه باشه... شب و روز... روز و شب... میخواد پیشش باشه... میخواد تو بغلش باشه... میخواد توی دستای آقاهه باشه... انگشتاش و محکم تو انگشتای آقاهه فرو کنه و محکم بگیره... میخواد آقاهه بگه بیا تا عین برق بره.... میخواد باهاش باشه... میخواد...
-
(۱۷)
شنبه 9 مهرماه سال 1384 01:47
ببین... منطق برقرار توی دنیا ، با منطق برقرار توی یه رابطه ی نزدیک و عاطفی فرق داره... اینجاست که حقی وجود نداره... شاید منطقی وجود نداره... من دلم برات تنگ شده.... ----------------------------------------------------------- اگه حال آقاهه از چیزی بده... عین عشق و ایثار و تلاش و وبلاگ و چیزای دو نفره و ... باید بلند...
-
(۱۶)
شنبه 9 مهرماه سال 1384 01:23
میگن چیزهایی را که بهت خبلی نزدیک هستند، آنقدر نزدیک که هیچ وقت نمیبینشان را رها کن و سعی کن دوباره بدستش بیاری تا واقعا ببینیش. میگن چیزهایی را که بهت خبلی نزدیک هستند، آنقدر نزدیک که هیچ وقت نمیبینیشان را رها کن شاید حداقل جای خالیشان را ببینی. --------------------------------- اینو یه جایی نوشته بود... من باهاش...
-
(۱۵)
جمعه 8 مهرماه سال 1384 02:46
هر کی تونست بگه چرا و از کی من دارم میشمارم ۱۰۰ امتیاز میگیره؟ ۱ ۲ ۳ بله شما که چراغتون روشن شده بفرمایید... پ.ن : شمردن روز ها و post ها برای بعضی ها مهمه! پ.ن ۲: چیزایی که برای یکی مهمه الزاما برای کسی دیگه مهم نیست.. پ.ن ۳: در متن بالا اصراری نیست، گاهی هم تفاهم هست. پ.ن ۴: این سوزنه یا قیچی؟؟؟...
-
(۱۴)
جمعه 8 مهرماه سال 1384 02:31
یه داستانی بود که یکی: چارلی با آخرین ده دلار جیبش بخت آزمایی کرد و میلیون ها دلار برد.. دو هفته ی تمام کلیه ی رفقای کارتون خوابش را مهمان کرد ... در روز آخر میهمانی بر اثر زیاده روی O.D کرد. اون مرد و تمام پولش به دولت رسید... تمام روزنامه ها اسمش رو به عنوان یه مرد ولخرج نوشتن. ولی بعد تر از یاد ها رفت... راستی اسمش...
-
(۱۳)
جمعه 8 مهرماه سال 1384 02:23
وایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.... یه وبلاگ خوندم که از وبلاگ من هم کوبنده تر بود هم با دل و جرات تر!!! ... خلاصه این دختر عجب دل شیری داره! نمیدونم من دل شیرمو کی با شیر پاکتی عوض کردم؟؟ فکر کنم طرفای سال ۱۳۶۳~۱۳۶۴ بود که تو همان موقع تولد یکی گفت پخ و ما فراری شدیم. یادم...
-
(۱۲)
جمعه 8 مهرماه سال 1384 01:57
فکر نمیکردم اساتید هنر حسود از آب در بیان! یکی از بچه ها یه طرحی زده بود که توی یکی از بیلبورد های سید خندان خورده! آقا امروز از دهنش پرید و گفت: راستی آقا کار ما رو فلان جا بردن رو بیلبورد.... اینم سرخ شد و عصبانی شد... بابا نه ایده از استاد بود نه اجرا ! فقط ریخت این و قبل تر دیده بود فکر میکرد چون تایید کرده انگار...
-
(۱۱)
دوشنبه 4 مهرماه سال 1384 17:02
دیگه نمیخونی؟؟؟
-
(۱۰)
دوشنبه 4 مهرماه سال 1384 16:04
خیلی عصبانی بودم... کنترل نداشتم... اومدم کبریت و روشن کنم که روش نوشته بود نتیجه ی خشم پشیمانی است.... خندیدم... بالاخره! یه نشونه....
-
(۹)
دوشنبه 4 مهرماه سال 1384 02:37
به یه چیزایی میشه فکر کرد مثل اینکه هیچ وقت دیگه توی دنیا جنگ و فقر نباشه... یا همیشه عشق باشه... یا... ولی اینا همش تو مخ من میگذره... اون میگه که تخیل با واقعیت خیلی فرق داره و من همیشه با اینکه میدونم راست میگه ولی ناراحت میشم. در یه کلیتی من از خیلی از واقعیت ها ناراحت میشم. من شاکی ام از اینکه عشق مفهومش تغییر...