وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

سو استفاده از ۸ دختر بچه به بهانه ی سینما(شرق)


مشکل ذهنی یه آدم ناراحت  موقعی حاد میشه و لو میره ، که سر کلاس معارف راجع به اصلاحات دینی حرف میزنه...

عین وقت هایی که خیانت و توجیه میکنه 
یا آدم های دور و برش و برای یه هدف قربانی میکنه...
یا شروع میکنه فیلم نامه خوندن و فیلم دیدن و نقد نوشتن روی کل آثار کیشلوفسکی....اونم سکانس به سکانس.

یا تحقیق در مورد موج چهارم فمینیسم.

آخه خرفت...کودن...احمق...زنجیری...روانی......الاغ.

*پ.ن۱: standing on my own again
*پ.ن۲: البته همه منو میشناسن...

توضیح اضافه: اون روز یه دختره از کنارم رد شد و گفت واااااااااااااااااااااااااااااااااای اون بازیگره! منم که دست و پامو گم کرده بودم که ایول خودم،شبیه کدوم دافی تو سینما هستم،زود یقه شو گرفتم که کی؟کی؟ من شبیه کیم؟ تو رو خدا... دختره ام که از این منگ ها هی فکر کرد و اسم اون دافه تو سینما رو یادش نیومد.بازیگر که نشدیم هیچ...داف هم نشدیم.
پ.ن۳: موفق و ناموفق بودن داف هم مهم نیست.مهم تنها نبودنشه که ما بودیم.


                                                                                
                                                                                    شب خوش

خرداد

ببین حتا اگه انقدر اعتقاد داشته باشیم که طبیعت انتقام میگیره....
با یه سری حساب ساده،میتونی باهاش قرار داد ببندی...
یه  سری از قوانین حاکم اینه که همیشه برای داشتن یه چیزی،باید چیز دیگه ای و قربانی کنی...
یا مـــــــــــــــــــــــــــــم  مثلا شاید اگه یه عدالتی یا انصافی حاکم به کل جریان باشه،طبق یه قانونی که قانونی نیست ، تضمینی هم نداره ...احتمال اینکه کارت درست شه هست.

نمیدونم  دارم موعظه میکنم....یا به علت هوار شدن بدبختی ها به خرافه رو آوردم...
ولی یه چیزی هست...مطمئنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 حالم از N بالای خودم به هم میخوره....
اگه بهت بگم که من تقریبا  هر لحظه حس میکنم که چه اتفاقی داره برات میفته تشتک میپرونی...
اگه باور نمی کنی میتونم بهت بگم که قبل از اینکه زنگ بزنی من صدای زنگ و میشنوم.
قبل از اینکه بگی سلام و من بفهمم که خوشحالی یا ناراحت....میدونم که حالت چه جوریه!
اگه بگم من دیشب میدونستم که امروز حتما یه اتفاقی میفته ....نمیدونم چی میگی...

حالا اینا خیلی هم بد نیست...جاهای بدش اونجاست که باید خفه شی و  هر چیزی که میبینی و میشنوی بگی که قبول داری...و یه چیزی هی از تو حلقت بخواد بپره بیرون...یه تهوع دائمی...

مسئله ی دیگه اونجاست که خوب به هر حسی هم نمیشه اعتماد کرد.اما...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من میرم یه سیگارکی بکشم....هوا که صافه....آروم بشینی کنار پنجره و یه پات و بندازی اینور یکی هم اونور...یه چایی هم بخوری...شاید اون حس آرامشی و که مدتها خواستی...توی ۵ دقیقه داشته باشی...
نمیدونم....


امروز یه حماقت کردم که تو تاریخ میخوام ثبت کنم...پاشدم رفتم یه جایی ،ضایع شدم ...دست از پا دراز تر برگشتم...به روی خودمم نیاوردم.همون حس گوه این دفعه کار دستم داد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه خوبی که بلاگ داره اینه که میشه بدون الکل توش اعتراف کرد.
سلطان غم : وبلاگ.

دورها آوایی است که مرا میخواند...

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیـچ از دل بی‌رحم تو تقصیـــر نبود

ساعت ۲:۳۰

 این حافظ که دروغ گو از کار در اومد...
ما که هر چی نبت کردیم و باز کردیم....خوب بود. ولی در reality چیز دیگه ای شد...

از خرافات میشه فرار کرد...ولی از تقدیر نه!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلاصه...
عزیز دلم...
فکر میکردم  انقدر بهت انرژی میدم که اگه بغلت کنم ،تمام دنیا رو فراموش میکنی...
فکر کردم که از پشت تلفن....یه ماچ میتونه انرژی یه روز سخت کاری و بهت بده...حداقل یه لبخند که میتونه روی لب هات بشونه؟؟!!!
فکر کردم که یه روزی همه چیز خوب میشه...
بهت گفتم زود خوب شو تا بیشتر با هم باشیم...و از بودن با هم لذت ببریم...
 
قول میدم که اگه تعطیل کنی و یه روز بیای پیشم....انقدر بهت انرژی بدم که تا ۱۰۰ سال خوب باشی...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از کل خونه ی پدر بزرگم با اون همه اتاق و آب انبار و زیر زمین و ....الان فقط یه درخت انجیر کهنه  وسط حیاط ،مونده...
بقیه رو ارث خور ها خوردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من خودمو باور داشتم.
تو نداشتی
اگه داشتی..

---

یه چیزی این وسط خیلی آزارم میده....
کلمات که پشت سر هم چیده میشن...و میخوان به زبون بیان.
و یه جایی همون توی خود مغز فرمان نرفتن میگیرن...
بیچاره ها منتظر یه فرصت برای فرارن!

دفعه ی قبل که زمینه برای فرار فراهم شد...همه در اومدن...این دفعه اگه زمینه ای هم باشه....مغز فرمان نمیده...
یه لحظه به خودت میای و میبینی که    ای بابا دیگه کلام یارای گفتن نیست...
پس مغز و تعطیل اعلام میکنی و خیالت راحت میشه...

...

تصمیم گرفتم دیگه منتظر نمونم...از این به بعد فقط صبر میکنم.....


یعنی میتونم؟

یه روز یکی گفت: گدایی خیلی بده! ولی گدایی محبت حال به هم زنه...
این که بری به مردم بگی...هی! من حالم بده...کمک....حالت و شاید بدترم بکنه...
این امید هم چیز واهی هست ها (:

آقاهه...چند وقت پیشا که خواب بودی باهات حرف زدم...بعد از یه مدت  خوب بود...میدونم که گاهی یه تنه به قاضی میرم...اینم از خود خواهی خودمه که همیشه باهامه!


پ.ن: نگاه آدم ها بعد از یه مرور زمانی...از یه نگاه رئالیستی ...تبدیل به نگاه سمبلیک میشه...باور نداری...یه نگاه که دور و برت بندازی...همه چیز نماد یه چیزیه!عالیه...

پ.ن۲ : فکر میکنم دیگه تادیب شدم...یه هفته ی تمام خودم و دعوا کردم...یه مقدار غمگینم...ولی برای روحیه ام خوبه!

پ.ن۳: دیدی یه شماره میگیری...یا کسی بر نمیداره...یا اشغاله...حالت گرفته میشه!

میگن‌: حقیقت آدم ها آن نیست که بر شما آشکار میکنند،بلکه آن است که از آشکار کردنش بر شما عاجزند.بنابر این اگر میخواهید آنها را بشناسید،به آنچه میگویند گوش ندهید.بلکه به آنچه ناگفته میگذارند گوش بسپارید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از دوستان یه نقاشی کشید داد بهم!
یه غول که به یه زن با یه دست یه جام میده و با یه دست یه شمشیر در پشت سر قایم کرده...
کدوم و باید دید نمیدونم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخشیدن خوبه....ولی از خویشتن خویش بخشیدن یه حس دیگه است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی بخشندگان،نامهربان شوند...هدایایشان در نظر دوشیزگان بی ارزش خواهد شد.
------------------------------------------
یه آقایی برای اینکه ثابت کنه که عاشقه....به دختر قول میده یک سال هر شب بیاد زیر پنجره ی  دختره......۳۶۴ روز میاد...و روز آخر و میپیچه....موقعی که جاهاشون دیگه عوض شده...
من میدونم چرا...
------------------------------------------
اون پسره که با فلوت تمام موشهای شهر و برد یادته؟میدونی این دفعه که اومد چی با خودش برد؟همه چیز و...




دیشب توی تمام این ماه ها اولین باری بود که خوابیدی و من صداتو نشنیدم.