بعد از چند وقت این و خوندم... حال داد:
میدونی ... فقط من و تو با هم قاصدک های تر و تازه پیدا میکنیم و فوتشان میکنیم تا از شاخه ها جدا شن و شاید یه روزی یه جایی که به یاد هم هستیم ولی نمیتونیم حرف بزنیم بیان و از طرف ما به همدیگه چشمک بزنن! نه شبروزم؟
همیشه یه سوالی توی ذهنم مطرح میشه که امنیت مهم تره یا آزادی؟؟؟
همیشه اول فکر میکنی که آزادی ... نمیدونم. هنوزم سواله برام.
دنیای بیرون برای آدم محافظهکاری عین من اصولا چیز ترسناکیه... آدم ها ، نگاهها ، حرکت ...
همیشه روزها توی خونه میموندم تا انرژی برای یه روز بیرون رفتن رو جمع کنم ...
عجیبه که بعضی ها انرژی رو از بیرون میگیرن تا بتونن به درونشون بپردازن...
این یکی از کشفهای اخیرم بود... برای همینه که با دنیا ok تر برخورد میکنم.
-----------------------------------------------------------------------------------
یه اتفاق دیگه هم برام افتاده...
از روزی که احساس کردم زمان توی وجودم تاثیر گذاشته و داره احساسامو عمیق میکنه ، توی یه وقتهایی یه نگاههایی تازه به یه سری احساسای عمیق شدهام انداختم. نکته عجیب اینجاست که چون عمیق شده دیدن انتهاش یه کم سخت شده... برای همین حضورت به درک بهتر لحظههام خیلی کمک میکنه... توی چشمام و بغلم و دستام همش کمت میارم... خیلی کمت میارم.
میدونی؟
---------------------------------------------------------------------------------
یه اتفاق دیگه هم برام افتاده
امروز اولین روز کار من بود ، البته کار کرده بودم ولی هیچ وقت به چشم کار ندیده بودمش...
همش از کمک تو بود... مرسی که گاهی که پاهام خستهاند اجازه میدی بهت تکیه کنم( حتا وقتی پاهای خودت خستهاند). زودی سر پا وایمیستم... قول میدم. مرسی که میشه تو دستات آروم شد و به نگاههات مطمئن بود. مرسی که کمک میکنی که یاد بگیرم روی پاهام وایستم. نمیدونم دیگه چه جوری بگم... خیلی دوستت دارم. *:
دیدی یه روزی با خودت قسم میخوری که دیگه این کار رو نمیکنم... و جدی دیگه نمیکنی؟
مثلا : دیگه هیچ وقت توی وبلاگش کامنت نمیذارم؟؟
خوب گاهی توی فضای نگاتیوت فرو میری و اطرافیانت رو آزار میدی..
گاهی هم چرت میگی...
گاهی هم احتیاج به یه چیزایی داری که گندهای موجود رو راست و ریس کنی... با اینکه هیچ وقت حرفهای زده شده رو نمیشه فراموش کرد. برای همین یه شعر تقدیم میکنی و امیدوار میشینی که یکی شاید یه روزی یه لحظه لبخند بزنه... با اینکه معذرت هاتو قبول نمیکنه...
بدون حتا یک لحظه انرژی...
John Lennon
Only you
can make this world seem right
Only you
can make the darkness bright
Only you and you alone
can thrill me like you do
and fill my heart with love for only you
Only you
can make this change in me
For it's true
you are my destiny
When you hold my hand, i understand
the magic that you do
You're my dream come true
my one and only you, only you
Only you and you alone
can thrill me like you do
and fill my heart with love for only you
Only you
can make this change in me
For it's true
you are my destiny
When you hold my hand, i understand
the magic that you do do
You're my dream come true
my one my one my one and only you
only you, only you, only you,
only you, only you, only you,
only you, only you, only you
منم تندی رفتم کتاب حافظ و باز کزدم :
وقتی که تلاش کنی و بفهمی و نگران باشی و حالت بد باشه شاید یه امید، حتا اگه خرافات باشه حالت و واسه ۲ دقیقه از قبلش بهتر کنه...
حافظ هم گفت:
برو بابا حال داری... این همه گند زدی و اومدی در ما رو میزنی...
نه ! نه ! نه ! خبری از وصل و عیش و روزهای باحال نیست که نیست...
هر چی هست مال چمن و سرو و سمن و یاسمن و ... است خیلی هم مبارک هست.البته گفت که اگه بادی از سوی یمن بوزه اخبار خوشی رو برات میاره... منم از اون موقع یه قطب نما و یه خروس گرتم دستم که ببینم آیا بادی از اون سمت میاد یا نه... فکر کنم یه sms آورد...
ما هر چی پرسیدیم اینا کی هستن که تو میگی؟
اونم گفت تو بر و بمیر. دیگه دیره!
):
بالاخره گرفتم ...
اگه این نبود عید امسال رنگ همیشگی شو نداشت...
بالاخره یه ۲۰۰۰ تومانی با تموم نوشته هایی که میشه کلی حرف از توشون شنید...
نمیدونم...
ولی هر سال که میاد نوشته ها طولانی تر و عمیق تره...
امیدوارم همه چیز به همون سمتی که حرفش زده میشه بره...
تمام چیزی که من میخوام همون یه خطیه که نوشتی... تو هم به همون فکر میکنی؟نه؟
گاهی وقت ها انقدر احساس خوشبختی میکنم که یادم میره خوشبختم و خودخواه میشم...
گاهی وقت ها یادم میره که یه روزایی برای رسیدن به خوشبختی چه قول هایی دادم...
گاهی وقت ها هم یادم میره که قدر خوشبختی مو بدونم...
این روزها هی یاد اون روزا میفتم ، یاد موقع هایی که برای این روزها چقدر آرزو میکردم و برای توی این روزها بودن چقدر لحظه شماری میکردم...
الان توی لحظه هایی ام که هیچ وقت فکر نمیکردم بیان...
فقط باید هر شب یکی بزنم توی مخم و بگم : دختر! چرا گاهی احمق میشی و آلزایمر میگیری؟!
گاهی میخوام بابت قول هایی که دادم و فراموش کردم معذرت بخوام...
من برای توی این لحظه ها بودن خیلی زحمت کشیدم ، پس چرا گاهی یادم میره؟!!
پ.ن : فکر نمیکنم گاهی دلیلی جز خنگی داشته باشه
پ.ن۲: امیدوارم دوباره خنگی نکنم! موافقی؟