وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

پاییز

در اینکه خستگی به آدم هجوم میاورد شکی نیست. اینکه تصمیم می‌گیری رها کنی و بنشینی و نگاه کنی.

نگاه کنی یک کوه ظرف نشسته را، آشغال بر جا مانده در کف خانه را، لباس تا نشده را...
برای من این روزها سخت تر است چون از وقتی او رفت من خسته بودم.
نمیدام اصلن کِی مُرد...

از آن روز همه چیز سختم است. نگرانم و به فردایم هم اعتماد ندارم.
او که بود چاره درد هایم یک تلفن بود...

رینگ رینگ...

بابا، سرم درد میکند، مریضم، انگار هیچ وقت خوب نخواهم شد، انگار دارم می‌میرم....
بابا فردایش مُرد.

مریضی و خستگی اش به تنم ماند، تا همین الان.
بعد از آن فقط چرت و پرت گفتم، راجع به انرژی و توانایی انجام کار.
و نشد که بنشینم.

همش کار داشتم. باید کار می‌کردم.کاری برای خودم، برای مادرم، برای برادرم، برای عشق و زندگی ام.
همش کاری بود برای نگهداری از چیزی که همیشه او ازش مراقبت می‌کرد.
میخواستم بلند کنم باری را که سال ها به دوش داشت و سنگین بود.
زور نداشتم، می‌خواستم بشکنم و نباشم ولی این چاره ام نبود. زحمتی بود برای دیگران، دیگرانی که همش باید مراقبشان میبودی.
میخواستم مشکی بپوشم تا دلم را آرام کند، نمیکرد.
میخواستم برگردم بروم بمانم همان جا و بپوسم، نمیشد.
برای اینکه جایش خالی نباشد، میخواستم تمام کارهایی که کرده را من تکی بکنم. بروم جای او را خودم پر کنم، برای خودم.

زور زدم. و هنوز برایم سخت است.
دیروز فکر می‌کردم که اگر بود زنگ می‌زدم و کمک می‌خواستم. می‌رفتم توی بغلش دراز می‌کشیدم و هیچ کاری نمی‌کردم.
و او مراقب من بود. رفتم توی وب سایت قبرستان و اسمش را پیدا کرده ام، نگاه کرده ام.

دوست دارم یک زنگ بزنم. یک زنگ.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد