شنبه پیش تو رفتهای
ساعت ۸ شب
یک هفته میگذرد
از رای گیری یک هفته گذشته
گفتند رییس جمهور است و بعد از رفتنت هر روز آدمها را میکشند
امروز
گریستم
و بیشتر از هر بار دیدنت را آرزو کردم
هر شب داد میزنند که خدا بزرگ است
داد میزنم که خدایا کری؟
کوری؟
دلم برای عدالت تنگ شده
و برای تو
که همیشه با عدل و انصاف برخورد کردی
دلم برای خندیدن تنگ شده
بغض زیادی دارم
لا مصب ها...
فردای ما هرگز مانند این روزها نیست
فردای ما مثل امروز هم نیست
فردای ما مثل هیچ روز دیگری نیست
فردا ما شاد خواهیم بود
فردا روز بهتری است
خوب 8 خرداد یا 9 خرداد 5 سال گذشت...
و از اینکه کنار هم بودیم هیچی بهتر نبود...
برای من هیچی زیباتر از دیدن صورت تو نبود
و برای من هیچی قشنگ تر از کشیدن سر انگشتات به نوک انگشتام نبود.
نگاهت باعث شد که بعد از مدتها احساس کنم که خیلی هم دور نیفتادیم
و فکر کردم که این همون حسیه که منو زنده کرده
همون حسیه که منو بیدار کرده
و این همونه- همونی که منو آروم میکنه...
وقتی برگشتم بعد از مدتها توی آیینه به خودم لبخند زدم
من عاشق برق اون چشمام
من عاشق لبخندتم
همیشه بخند
لحظه دیدار نزدیک است .
باز من دیوانه ام، مستم .
باز می لرزد، دلم، دستم .
باز گویی در جهان دیگری هستم .
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !
های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل !
اومدم یه چیزی بنویسم که یه آگهی سمت چپ صفحه اومد...
نوشته بود:
god has the cure
he loves you
و من لال شدم.
شاید نباید اعتقادمو از دست بدم
یه بار از دست دادم و گم شدم...
من تلاش میکنم
هنوز برای نا امیدی زوده!