وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

مادرم هم اینجا بود

دیشب گذاشتمش فرودگاه

آمدم خانه


فکر کنم تا ۴ صبح گریه کردم

انگار یک جوری رفت 

که دلم را برد


این عشق را اینجوری هرگز نفهمیدم.

خودم هم نمیدانم چه طور است که اینجوری است.

چطور است که دل آدم خوب نمیشود،  به معشوق هم که میرسی باز عشق درد دارد.

انگار نرسیده‌ای.


جای دست ها و چشمهایش همیشه خالیست. حتا وقتی در دستت است.

انگار باید آب شوی و در رگ هایش جاری... تا خیالت راحت باشد که رسیده‌ای!


قلب آدم همیشه از عشق درد میکند. خوب نمی‌شود. عاشقی تمام نمی‌شود. 

سعدی امروز

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم