وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

شب و روزم آمده

آخیش

خیلی حال میدهد

تو هستی

اینجایی

نزدیکی

و من تا دلم بخواهد می‌توانم دستت را بگیرم

و بغلت کنم

و نگاه کنم به توی ته چشمهایت

و از ته دل خوشحال خوشحال باشم

خیلی شاد

انقدر که نتوانم بنویسم درست و حسابی

و سریع بدوم ته خانه

تو همین نزدیکی‌هاییی

همین بغل

و من تمام دیروزم را با تو گذراندم.

انگار که من بزرگ نشدم

عین یک بچه رهایت نمیکنم

و ته دلم

قلبم تند تند میزند

روی ناخن‌هایم گل کشیدم

یعنی من شادم.


پ.ن: تو از کجا فهمیدی من اون کیف رو دوست داشتم که خریدی؟ هنوز متعجبم! و یک النگوی خیلی خوشگل دارم.


چند روز دیگر بیشتر نمانده...

هیچ کس زودتر از من

لبخند نمی‌زند

به روی تو

حتا در دوردست


هیچ کس زودتر از من

به باز شدن چشم‌هایت نمیرسد

حتا خورشید


وقتی نیستی

بهانه می‌گیرد دلم

تلخ و اخمو و بد‌عنق می‌شود


گفتی دوستت دارم

یا بوسم کردی؟


دیگر دلم در تنم بند نمی‌شود

عزیز دلم

به دادم برس


وقتی هستی

همه‌ی هستی ام را با لبم

می‌گذارم روی شانه‌ات


هیچ چیز کم نیست

جز رد پایی که از ما

پشت سر ما

روی برف‌ها باقی بماند.



...

انگار نشد که بشه...

ساعت 11:44

دلم می‌خواهد تلفن را بردارم شماره‌ات را بگیرم و چند ساعت حرف بزنم و بعد از مدت‌ها چندساعتی باشد که ممتد حرف می‌زنیم و دعوا هم نباشد و کسی هم قطع نکند و اتفاق بدی نباشد... کلی بخندیم و قربون صدقه و flirt و از این جور کارها که مال اوایل دوستی‌هاست.

و در نهایت عین همیشه احساس خوشبخت ترین آدم دنیا را کنم که همیشه بعد از صحبت با تو دارم...


question

سوال کلی:

اینکه آدم بهتره عاشق باشه یا عاشقش باشن

اینکه آدم باید به قلبش نگاه کنه یا به مغزش

اینکه همیشه از بین دو تا چیز باید انتخاب کنه یا میتونه دو تا چیزو با هم انتخاب کنه

اینکه بهتره آدم قربانی بشه یا قربانی بده

اینکه آدم خودخواه باشه و پولدار شه یا اینکه بدبخت و بی‌پول ولی شاد

اینکه آدم مریض باشه ولی عاشق باشه یا اینکه سالم باشه و تنها

شاید همیشه یه دعوای بزرگی بین خودم با خودم دارم و در هر حال اگه یک طرف رو بگیرم ناراضی...

اینجوریه که انگار عاشق کسی باشی و بپرسه خودتو بیشتر دوست داری یا منو؟!

و تو واقعا نتونی انتخاب کنی...




جاده یا یک رویای کاملا تخیلی

اینجا ته دنیاست . بعدش که به مرز برسیم رو به آفتاب می‌ایستیم و فریاد میزنیم ما اینجاییم کس‌کشا!

نمیدانم چه جوری است... من که همیشه اشکم لب مشکم است اینجوری سینه سپر کرده ام و پوست کلفت شده‌ام. سگ‌ها پارس می‌کنند و جز صدای آن‌ها صدای خش خش پای ماست فقط که میاید. آفتاب کم کم غروب می‌کند و دیگر چیزی ازش نمانده. مادرم ته گوشم صدایم می‌زند و من ته دلم می‌گویم : خدافظ مامان.

fact

اگه من بگم که از 100 من 200 تا دوستت دارم چی میگی؟

میگی برو خالی بند...

یکی از خیلی آرزو

 من فقط به این فکر می‌کنم که چقدر عالیه که من صبح‌ها با چشمای تو بیدار شم و شب‌ها با چشمای تو بخوابم.

من واقعا فقط همینو می‌خوام از زندگی...

اینکه کنار تو باشم...

۱۵ شهریور

۱۵شهریور تو گفتی که بیا فکر کنیم و بقیه زندگیمون رو کنار هم بگذرونیم.

گفتی که کنار من احساس خوشبختی می‌کنی.

در تمام ۶ سال دوستی و گذروندن زیباترین لحظه‌های عمرم این روز بهترین و زیباترین روز زندگی منه.

و من انقدر احمقم که برای توصیف احساسم حتا یه کلمه درست و بجا ندارم و شاید حتا اصلا هنوز براش اختراع نشده.

من فقط میتونم گریه کنم...


برای نه تنها یک جشن تولد

یک تلاش خیلی عجیبی کردم که یک پست بنویسم از کلی احساس و کلی خاطره. در واقع چیزی که اگه دوباره اومدم سراغش عین این روزها ، گریه‌ام بندازه از شوق.

از گفتن همیشگی خوبیها و مهربانی‌ها. از سالگردهایی که چند وقت است کنار هم برگذار نمی‌شوند و یک روحیه که همچنان پشت ما رو گرم میکنه و امید میده...

ولی  نه صبر کن... یه چیز دیگه هم فهمیدم...

چی لبخند رو روی لب ما میاره؟

یه چیزی هست که توی من بزرگ شده و منو بزرگ کرده و تو رو بزرگ کرده....

و اون اینه که

در نهایت ما تصمیم می‌گیریم که کدوم از اینا رو به یاد بیاریم: اینکه چه اتفاقی برای ما افتاده یا اینکه چه طوری ما با اون اتفاق رفتار کردیم.


ما هر دو لبخند رو انتخاب کردیم تا به هم لبخند بزنیم و از خندیدن هم لذت ببریم و این بزرگترین هدیه است.قشنگ و قابل ستایش عین تولد یه ایده خوب یا دیدن یه راه روشن. عین امید.