وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

عجیب ترین برخوردای آدم ‌ها و شاید واقعی ترین‌هاشون در لحظاتی از آدم ها بروز می‌کنه که بدترین شرایط رو دارن!

برای منم که هر چند وقت یه بار از خودم تست می‌گیرم و خودم و تو موقعیت بد قرار میدم که ببینم چه react ی از خودم نشون میدم همینه! ولی به خودم تبریک میگم! من واقعا سر بلند بیرون میام!

امیدوارم همینجوری شاگرد اول بمونم...

این دفعه میخوام قلبم و در بیارم و تیکه تیکه کنم... میدونم که بازم وقتی بازش کنم تو توش هستی!

خیلی هیجان انگیزه .... من به عشقی رسیدم که تمومی نداره! هــــــــــــــــــــــــورا!

todays post

با این اتفاقات جدید ،  آدم یاد می‌گیره که وقتی سورپریز شد چی کار کنه...

مثلا یکی می‌میره یهو! یا یه خبر گنده یهو می‌شنوی!

مرگ چیز عجیبیه که آدم و با خیلی اتفاقای دنیا ok میکنه! وقتی توی فیلم امروز یهو شخصیت داستان مخش ترکید توی دوربین ، من فهمیدم که خیلی‌ها هم سورپریز نشدم.انگار میدونستم اسکورسیزی میخواد همچین کاری بکنه... حدس زدن لحظه‌ی بعدی فیلم هم کار جدیدیه! حدس لحظه‌های بعدی زندگی هم می‌تونه باحال باشه... فقط باید بدونی وقتی یهو سورپریز شدی (عین مرگ یه آدم نزدیک) خودت و حفظ کنی... be cool

ولی کلا نمی‌دونم چرا انقدر من تحت تاثیر این جریان قرار گرفتم... ولی اگه یه روزی کارگردان شم ،  بازیگرای بهتری انتخاب می‌کنم.

 

و ما نگفتیم که او مرد... گفتیم که او از میان ما پرواز کرد...

------------------------------------

من می‌خوام یه چیزی بگم:   ... گاهی با این دست اتفاقات غم انگیز که می‌افته من فقط یه چیز و می‌فهمم : قدر لحظه‌ها رو دونستن!

من می‌فهمم که چرا برای یک دقیقه بیشتر با تو بودن تلاش می‌کنم. و من میخوام تو بدونی که من حرص تفریح کردن رو نمیزنم.   و اگه چیزی میگم برای یک دقیقه بیشتر صدای تو رو شنیدن  و رفع دلتنگی‌هاست... من طلبی ندارم که بخوام وقت تلف کنم یا تو رو اذیت کنم .  ولی نکنه که یه روزی افسوس لحظه‌هایی که داشتیم و  قدرشون رو ندونستیم بخوریم؟! ( البته خدا نکنه هیچ وقت)

i belive in together and forever....

now a days

من الان یک هفته و ۳ روزه که سر کار میرم! نه تنها مغزم از کار افتاده دیگه خلاقیت‌هام هم از کار افتاده... نمی‌دونم چرا هی به اجرا فکر می‌کنم... نمی‌تونم خودم و آزاد کنم و مغزم و ول کنم.. انگار توی همون ۴ چوب مانیتور گیر می‌کنه! بدیش اینه که خنگ هم شدم... خنگ و خنگ‌تر روز به روز...

ولی میدونم که به زودی دوباره بلدوزرم به کار می‌افته حالا هنوز جو گیرم یا نه رو دقیق نمی‌دونم!

اینم می‌دونم که یه وقتایی این‌ور و اونور و نگاه می‌کنم و میگم : پس کی میرو خونه و می‌شینم یه دل سیر می‌نویسم؟! و دلم خیلی تنگه واسه‌ی اینجا.

و دلم تنگه برای تو! از همه بیشتر.