وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

ایلیا

طوفان آمده و رضا را با خود برده.

من دو سه باری دیده بودمش، نزدیک نبودیم. ولی دیده بودمش.

مستی اش را دیده بودم.

حالا دیروز بوده و امروز نبوده.

دیروز ا ًبرین مارتل هم بوده و امروز نیست.

مخش له شده شاید، درخت خودش را پرانده، رسانده و انقدر فشار داده که دیگر چشم‌هایش ندیده.


عزراییل ایستاده بوده، می‌خندیده که عجب طوفان احمقانه‌ای.
دوستش هم بوده، با هم می‌خندیدند.
 و بعد عین کوه دو دستی فشار داده تا خورد شده و بلند بلند فریاد زده:

ایلیــــــــــــا
ایلیــــــا

...


و ایلیا دستش را گرفته.

نظرات 1 + ارسال نظر
لنیارد جمعه 8 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 01:31 ق.ظ https://imennovin.com/

عالییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد