وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

براى من تنها بود

وقتى میرقصید هم تنها بود


گذشت.


گفتم که شب ها بال در می اورند. نزدیک گرگ و میش، میایند توى مزرعه و به مرغ هادرس میدهند. 

خندیده به حرفم


منم نگاه کردم. گفتم یاد داده اند. تو ساده اى


ماه خرمن زده

صدا میزند هو!!! 

دیدى؟

دیدم بابا دیدم. 

دست کرده توی جیبش وسط گرگ و میش، نردبان درآورده

برو بالا

برو


ماه وسط آسمان 


ایلیا

طوفان آمده و رضا را با خود برده.

من دو سه باری دیده بودمش، نزدیک نبودیم. ولی دیده بودمش.

مستی اش را دیده بودم.

حالا دیروز بوده و امروز نبوده.

دیروز ا ًبرین مارتل هم بوده و امروز نیست.

مخش له شده شاید، درخت خودش را پرانده، رسانده و انقدر فشار داده که دیگر چشم‌هایش ندیده.


عزراییل ایستاده بوده، می‌خندیده که عجب طوفان احمقانه‌ای.
دوستش هم بوده، با هم می‌خندیدند.
 و بعد عین کوه دو دستی فشار داده تا خورد شده و بلند بلند فریاد زده:

ایلیــــــــــــا
ایلیــــــا

...


و ایلیا دستش را گرفته.