با دستش دارد آنجایش را میخاراند
عکسش را توی دستم فشار میدهم
انگار عاشق زیاد داشته باشد
برایش مهم نیست که چند سال منتظر بودهام
به لرزش دستم میخندد
زل زل نگاه میکند توی چشمهایم
یعنی فهمیده؟ نه غیر ممکنه!
من فقط بلدم عکسهای روی دیوار را نگاه کنم
یا یواشکی دستهایش را...
هی دارم فکر میکنم بهش بگویم یا نه؟
عکسش را پرت کنم توی صورتش و فرار کنم؟
شاید اگر سکوت کنم بهتر باشد.
شاید هم...
حق دارد...
به هر حال حماقت کردهام
همیشه میدانی که اتفاق نمیافتد ولی انتظارش را میکشی
عکسش را باز مچاله میکنم
کف دستم عرق کرده
لعنتی
بلند میشوم و میروم
وقت هست که بعد تر توی خیابان عق بزنم
و تا جایی که میشه پیاده برم...
----------------------------------------------
توضیح اضافه میدم که اینا برخلاف اکثر پست های بلاگم تخیلی است...
البته الان که بیشتر فکر میکنم تقریبا همش در حال رویا پردازیام.. و همه چیز اینجا تخیلی است...